گنجور

 
نظیری نیشابوری

ز عاشق می شود معشوق را نام و نشان پیدا

ثمر نیکو نیاید تا نگردد باغبان پیدا

خودی ها محو گردد گر تو از رخ پرده برداری

گمان پوشیده گردد هر کجا گردد عیان پیدا

من آن روزی که بر رخ فتنه می شد زلف می گفتم

که روز خوش نخواهد گشت هرگز در جهان پیدا

در آن صحرای بی پرسش که رهزن راهبر باشد

دل مجروح گردد کاروان در کاروان پیدا

تبی گر عارض جسمم شود آن را دوا سازم

چه سازم سوز عشقی را که شد در استخوان پیدا

تمنایش چو گردد گرد خاطر مضطرب گردم

چو محتاجی که گردد در سرایش میهمان پیدا

بغل از نامه احباب پر کرد و نمی خواند

که می ترسد شود مکتوب من هم در میان پیدا

نمی دانم ز من در جان سپاری ها چه نقصان شد

که اکثر می شود از بدگمانی امتحان پیدا

«نظیری » سوی او کم رو که امروزست یا فردا

که از خاکسترت هم نیست در کویش نشان پیدا

 
sunny dark_mode