زنند باغ و بهارم صلای ویرانی
گلم ز شاخ فرو ریزد از پریشانی
نه رنگ و بوی به جا مانده نی بر و برگم
چو نخل بادیه افتاده ام به عریانی
سموم وادی غم دیده پای تا فرقم
ز هم بریزم اگر ناگهم بجنبانی
جدا ازان شکن طره ام سرانگشتت
گزند خورده دندان صد پشیمانی
خجل ز مردن خویشم گمان نبود الحق
که بی رخ تو چنین جان دهم به آسانی
همه شکست دلم همچو کار زندان بان
تمام شکوه حالم چو شغل زندانی
کمان خسته دلی بی تهورست ار نه
به تیر آه کند لخت سینه پیکانی
اگر دلی به کف آری زیان نخواهی کرد
به این قدر که عنان زین روش بگردانی
شکست ما چه مصافست ما ضعیفانیم
که مور در صف ما می کند سلیمانی
اگر مطالعه چهره ام کنی نظری
قصورهای ضمیرم همه فروخوانی
ز کعبه آیم و بت های آزری در جیب
هزار بتکده را در خورم به رهبانی
گریزگاه جنونست ورنه هر روزم
هزار کفر برون آرد از مسلمانی
نگاهدار حجابست ورنه از نگهی
وصال تا ابد اندازدم به حیرانی
امید نیست درین قحط مردمی که کسی
ز گرگ یوسف ما را خرد به ارزانی
هوای دوست پر و بال می دهد ورنه
به رستخیز نمی جنبم از گران جانی
ز حلق کشته ام آلوده تر به خون چشمیست
به درگه تو فرستاده اند قربانی
منش ز بادیه آورده ام به شهر که گفت؟
که عشق همره مجنون نشد بیابانی
ز منکران محبت به خود پناهم ده
که نوح زورق ازین ورطه کرد طوفانی
ز گلبنی قفسم را اگر بیاویزی
کنند بر سر من بلبلان گل افشانی
ز هم شناخته ام چاک جیب و دامان را
گذشت آن که گریبان کند گریبانی
ز شوق آن که زمین بوس خدمت تو کنم
ز فرق تا قدمم همچو سایه پیشانی
حذر کن ای غم ایام رهزنی تا کی؟
به خدمت که روانم مگر نمی دانی؟
روم که حلقه فتراک دلبری بوسم
که دل چو گوی رباید به زلف چوگانی
کجایی ای غم هجر تو مونس جانم
خیال وصل تو از شاهدان پنهانی
عزیمت در عبدالرحیم خان دارم
فلک نگردد اگر زین رهم بگردانی
هوای ابر کفش نیست در سرت که کنی
کلاه پادشهی را کلاه بارانی
قبای شاهی ازان دیر می کند در بر
که چست یافته تشریف خان خانانی
به همت تو فنا در فناست ره نبرد
که در بقای تو افزود هرچه شد فانی
ملال بحر و بر از خاطرم گهی برود
که جام و شیشه بچینی و گل برافشانی
ز تلخ و شور چه زمزمم بشویی لب
به چاه غبغب ساقی و راح ریحانی
به دوستکامی رنگین لطیفه ای گویی
به دلربایی شیرین بدیهه ایی خوانی
زلال لطف زنی آنقدر به جوش دلم
که برنهم سر افسانه های طولانی
کنم نشاط به پیمانه میان دوری
خورم شراب به اندازه پشیمانی
میی دهی که به طوفان شیشه غرق شود
گر از حباب نسازد کلاه بارانی
میی که بر سر تاج قباد رشگ کند
به دانه عنبش گوهر بدخشانی
به دیده لای خمش توتیای پرورده
گل سبوی وی از سرمه صفاهانی
میی که دیو ازو قطره ای اگر بخورد
پری ز شیشه برون آرد از پری خانی
میی که یابد اگر جم ز جنس او جامی
به رونما دهدش خاتم سلمانی
نه آن میی که دل عاجران کباب کند
میی که مرغ بهشتش کنند بریانی
عفی الله از سخن هزل و لابه های مزاح
هزار توبه ازین هرزهای لامانی
هزار حوری و قدسی مدام می نوشند
به پرده های ضمیرم شراب روحانی
کجا شوم من از ام الخبائث آبستن
که حاملم همه از بکرهای وحدانی
رخم ز قبله ایمان به مرگ تافته باد
اگر ز کعبه به حد می کنم هجارانی
به جام جم نکند میل هر که نوشیده
شراب معرفت بزم خان خانانی
نگاه کن که به سویش چگونه می بینند
به صد امید شهنشاهی و جهانبانی
به قصد دشمن او تیغ کوه را هر سال
زمین دوباره کند صیقلی و سوهانی
هنوز کوه نجنبیده چرخ ساخته کار
به تیغ برق نهادش ز فرط برانی
ازین سبب شده اکنون بر جبان و شجاع
سپهر شهره به جلدی زمین به کسلانی
هم از حراست عدل ویست اگر برخی
مصون ز فتنه دهرند انسی و جانی
فلک که ثبت مه و مهر در بغل دارد
به مهر او نرسانیده خط ترخانی
طفیلیان سر خوانش میزبان گردند
ز خلق و مکرمتش در سرای مهمانی
زهی ز صبح کریمان گشاده ابروتر
ندیده چهره خشم تو چین پیشانی
گرفته ساغر دولت به دست می بینم
ز آسمان نهم برگذشته میزانی
به صد تلاش ابد می کشد ز دنبالت
نمی شود که جمال از ازل بگردانی
مگر که گه گه یک پایه زیرتر آیی
که عرش زیر سریرت نهاده پیشانی
به دست مهر و عتابت زمانه داده زمام
که کرده گاه عصایی و گاه ثعبانی
ز صبحدم فلک کینه جو ستاده به پا
به این خیال که تو در کجاش بنشانی
به عرش نالد ز اندیشه کمندت شخص
معلقش به زمین آورد ز بی جانی
ز شوق پایه تو قطره در رود به رحم
رسد ز طبع جمادی به نفس انسانی
ز بس که سیر و تردد کند بدل سازد
به فطرت ملکوتی مزاج حیوانی
چه سعی ها که نماید ولی به تو نرسد
که چون مقام تو بیند ز خود شود فانی
تو خود نظیر خودی لا اله الا الله
همان یکی است که خود اولست و خود ثانی
کس از مکارم اخلاق نامه ای ننوشت
که نام نیک تو بروی نکرد عنوانی
چو نیک بینم ازان سده حلقه در گوشست
کجا که بخت برآرد سر از پریشانی
کسی از تو هیچ نخواهد تو در دل مردم
به دست خویش نهال امید بنشانی
هزار دفتر حاجت ز بر توانی خواند
به حرف معذرتی چون رسی فرومانی
بروز جودت اگر قطرگی کند دریا
گه کفایت تو قطره کرده عمانی
ز کلبه ای که نفاق تو خاست می آید
چو ماه منخسفش روزهای ظلمانی
به کشوری که وفاقت رسید می گذرد
شبش چو آینه بی لباس نورانی
چو باده از پی صافی سینه ها جویی
ز شوق نشئه در آغوش خم بیالانی
به پاسبانی درگاه تو چه زود رسید
پریر بود که کیوان گذاشت کیوانی
سپهر کار رباینده است امید است
که از نتیجه خدمت رسد به دربانی!
نسیم پیرهنی می کنم هوس گرچه
عذار یوسف ما به بود به عریانی
درین قصیده به گستاخی ارچه عرفی گفت
به داغ رشگ پس از مرگ سوخت خاقانی
کنون به گور چنان او ز رشگ من سوزد
که در تنور تو آن گوسفند بریانی
دگر که گفت مبادا ز راوی شعرم
درین قصیده به روز کمال بنشانی
تو را که فضل به حدی بود که در بزمت
طیور وقت ترنم کنند سحبانی
کمال جهل و بلاهت بود که طعنه زند
به نقص مایه کج فهمی و غلط خوانی
دگر نبود ز شرط ادب درآوردن
به سلک مدح تو مدح حکیم گیلانی
چو نقش زشت به دیوار عذر می گوید
ازین تعرض من با وجود بی جانی
کجاست گیوه گیوی و تاج افریدون
کجاست کاسه شیبول و راح ریحانی
گر او به فضل فلاطونست برکشیده تست
بود به قرب کیان اعتبار یونانی
اگرچه سایه به رفعت زمین فرو گیرد
ولی نهد به پی آفتاب پیشانی
وگرچه ابر درافشان شود کسی نکند
کلاه پادشهی را کلاه بارانی
گرفتم آن که ز فضل و هنر مجسم بود
کجا به رتبت روحانیست جسمانی؟
اگرچه کشور چین پر ز نقش مانی بود
خراب گشت نه صورت به جاست نی مانی
به طرز وی دو سه بیت دگر ادا سازم
که بهر دعوی او قاطعست برهانی
زهی به رای روان بخش شمع لاهوتی
به علم در دل هر قطره کرد عمانی
به چشم عقل هیولای جوهر اول
به ذوق روح تمنای نشئه ثانی
ز صبح اول عالم به نور فطرت تو
دبیر لوح قضا می کند قلمرانی
به باغ کون همه روز و شب روان باشد
زلال فیض تو از چار جوی ارکانی
گهر ز صلب فلک زان به بطن خاک آید
که نیز زاده اویند بحری و کانی
کراست زهره که گوید فلان ببخش و مبخش
ز تست هرچه به هر شخص داری ارزانی
جهان برات به مهر مسلمی می داد
بگفتم این چه کم انصافیست و نادانی
تو طبل همچو گدا در ته گلیم زنی
وگرنه بر لب بامست کوس سلطانی
تو را قاف به قاف فلک گرفته کرم
همین به خوان مه و خورشید می کند نانی
به این نوال و کرم با وجود می یابد
یکی ازان دو به هر چند روز نقصانی
گهی تبه شود این از هبوط تیره دلی
گیه سیه شود آن ز احتراق رخشانی
چو آن فرو بری این را برآوری از جیب
چو این برآوری آن را چراغ می رانی
تو را هم این لب نان زله عنایت اوست
نمی شود که به گل آفتاب پوشانی
تو راست در دم هر صبح بذل یک مهری
وراست در دم هر بذل مهر صدگانی
چو دید صدق حدیثم به لفظ گیلی گفت
به آفتاب سخن دارد این خراسانی
ز صدق من به فراز درخت بنشستم
ز کذب او به سر شاخ گاو پالانی
جهان ستان ملکا! شه نشان خداوندا
به مدحت تو خجل طوطی از زبان دانی
سرود هجر «نظیری » شنو که دلسوزست
حکایت قفس از قمری گلستانی
بجو چراغ و کمر باز کن که قصه من
دراز و تیره ترست از شب زمستانی
تویی که گشتم و بر تو نیافتم بدلی
منم که رفتم و بر من نداشتی ثانی
هزار رنگ گهر ریختم کسی نشناخت
که جنس من یمنی بود یا بدخشانی
تو در برابر چشمم به صورتی هر دم
من و سرود غم و گریه های پنهانی
ز بس گره شده در دل اگر سخن طلبی
بریزم از مژه یاقوت های رمانی
چو فتح نامه تو جمله شادیم ز چه رو
مرا چو مرتبه دوستان نمی خوانی
به ناتوانی بستر ز بال مرغ کنم
اگر ز گوشه بام خودت نپرانی
امید بار درت بسته عقل می گوید
که خوش چه کام دل خود به هرزه می رانی
عتاب و ناز به بیزاریت فروخته اند
به رغبت ار بخرندت به خویش تاوانی
اگر به کعبه ز دیرت کرشمه ای نبرد
زیان کنی بت و زنار در مسلمانی
وگر به میکده در کار عشوه ای نکند
خمار بخشدت این نشئه های انسانی
سفر معطل وقتست صبر کن چندان
که جذبه ای رسد از جذبه های رحمانی
ببین که در برش از مهر می کشد خورشید
ازان که ذره نکردست بال افشانی
کنون به نزد تو این ماجرا فرستادم
که از توهم عقلم به لطف برهانی
چگونه اند وفا و کرم امیدم هست
به یک دو حرف سر خامه ای بجنبانی
بهای وقت در آن کوی چیست؟ می خواهم
نمونه ای بخری قیمتی بفهمانی
به لطف بخششم از رنج روزگار بخر
که آنچه جود تو باشد به آنم ارزانی
سخن چو می رود از حد برون چرا نرود؟
به صرف کار دعاگویی و ثناخوانی
کلید عیش به دست تو باد تا باشد
سحر به غنچه گشایی صبا به رضوانی
ظفر به نام تو دایم هزاردستان باد
به یاد خصم تو پروانه شبستانی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این متن شعری عاشقانه و غمانگیز است که در آن شاعر به بیان احساسات عمیق خود نسبت به عشق و دلتنگی میپردازد. او از ویرانی باغ وجودش و پژمردگی گلهایش در اثر دوری محبوب صحبت میکند و هجران را به عنوان یک درد پایدار و گسسته در زندگی خود معرفی میکند. شاعر در عین حال به زیباییهای عشق و اهمیت آن در زندگی اشاره میکند و از عواقب ناخوشایند عشقهای ناکام، احساس خجالت و ناامیدی را بروز میدهد. او به تمایز بین زندهبودن و زندگی کردن اشاره میکند و در نهایت از محبوبش میخواهد که به او لطف کند و راهی برای رهایی از این غم نشان دهد. شعر از غم و امید، عشق و درد، و زیبایی و ویرانی پر است.
هوش مصنوعی: باغ و بهار به من هشدار میدهند که چطور گلهای من از درختان میافتند و خشک میشوند، بهخاطر اندوه و بینظمی که در زندگیام وجود دارد.
هوش مصنوعی: من همچون نخی در بیابان افتادهام و هیچ نشانی از رنگ و بوی زندگی و زیبایی در من باقی نمانده است. حالتی از عریانی و تنهایی را تجربه میکنم.
هوش مصنوعی: اگر غم و اندوه به سراغم بیاید و به من فشار بیاورد، تا جایی که به سر و پایم آسیب بزند، فقط کافیست که ناگهان حرکتی کنی تا همه چیز را نابود کنم.
هوش مصنوعی: به دور از آنکه موهایش را بینقص بیاراید، انگشتان تو بر سر من اثرات درد و حسرتی را به جا گذاشتهاند که همچون دندانهایی از پشیمانی هستند.
هوش مصنوعی: من از مرگ خود شرم دارم، نمیدانستم که بیرویت به این سادگی جان میدهم.
هوش مصنوعی: تمامی دلشکستگیهایم مانند کار زندانبان است و تمام نالهها و آرزوهایم مانند وضعیت زندانی است.
هوش مصنوعی: دل خسته و بیپناهی که برای خوشحالی انتظار میکشد، اگر ناامید باشد، تیر غم را به سینهاش میزند.
هوش مصنوعی: اگر بتوانی دلی را به دست آوری، هرگز ضرر نخواهی کرد؛ به شرطی که در این مسیر، روش و جهت خود را تغییر دهی.
هوش مصنوعی: ما در برابر مشکلات و دشمنان چه شکستهایی که نمیخوریم، در حالی که ما به اندازهای ضعیف هستیم که حتی مورچهای در صف ما میتواند مانند سلیمان قوی باشد.
هوش مصنوعی: اگر به چهرهام نگاه کنی، تمام نقصها و کمبودهای درونم را خواهی دید و متوجه میشوی.
هوش مصنوعی: من از کعبه بیرون میآیم و در جیبم نمادهای بتپرستی دارم، و میخواهم هزار معبد بتپرستان را با روحیهای زاهدانه پر کنم.
هوش مصنوعی: فرار از دیوانگی است وگرنه هر روز هزاران ایراد و شک در ایمانم به وجود میآید.
هوش مصنوعی: اگر نگاهم را حفظ کنم، ممکن نیست به وصال و وصل دست یابم و در این حالت تا ابد در حیرت و سردرگمی باقی خواهم ماند.
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره میشود که در این زمانهی سخت و کمبود، امیدی به انسانیت وجود ندارد، زیرا هیچکس وجود ندارد که به فاجعهای که بر یوسف (نماد هیچکس) از سوی گرگها (نماد دشمنان یا مشکلات) وارد شده، توجه کند یا دلجویی کند. در واقع، به نوعی بیانگر بیمعنایی و عدم همدردی در میان مردم است.
هوش مصنوعی: عشق و محبت به دوست به من انرژی و انگیزه میدهد، وگرنه با این حال و با این بار سنگین زندگی، تکان نمیخورم.
هوش مصنوعی: چشمی که به درگاه تو فرستاده شده، شبیه قربانیای است که بر اثر قتل، با خون آغشته است و این در حالیست که من از حلقوم خود کشته شدهام.
هوش مصنوعی: من از بیابان به شهر آمدهام و از چه کسی باید بپرسم؟ چرا که عشق به همراه مجنون نمیتواند بیابانی باشد.
هوش مصنوعی: از کسانی که محبت را انکار میکنند، به خودت پناه میبرم، زیرا نوح با کشتیاش از این طوفان نجات پیدا کرد.
هوش مصنوعی: اگر از باغ گلابی قفس مرا رنگ بزنند، بلبلها بر سر من گلها را پاشیده و جشن بگیرند.
هوش مصنوعی: من از همدیگر دردی را شناختهام که به جیب و دامان هم سرایت کرده است؛ دیگر زمان گذشته که کسی بخواهد تنها گریبانی را بگیرد و از دیگری دور شود.
هوش مصنوعی: به خاطر اشتیاق خدمت به تو، از سر تا پا مانند سایه در کنار تو خواهم بود.
هوش مصنوعی: ای غمِ روزگار، تا کی میخواهی مرا اذیت کنی؟ آیا نمیدانی که جانم در خدمت توست؟
هوش مصنوعی: بعضی وقتها، هنگام عشق و دلبری، انسان مانند یک گوی به دام زلفها و زیباییهای معشوق میافتد و در این لحظهها، میخواهد با محبت و بوسه به آن دلبری نزدیک شود.
هوش مصنوعی: ای غم فراق تو کجایی که همیشه همراه جانم هستی؟ یاد وصالت از خدایان پنهان فراموشم نمیشود.
هوش مصنوعی: من تصمیم دارم به سمت عبدالرحیم خان بروم و اگر آسمان هم بخواهد مرا از این مسیر منحرف کند، نمیتواند.
هوش مصنوعی: در اینجا به این نکته اشاره میشود که نباید انتظار داشته باشیم که شرایط و اوضاع به نفع ما تغییر کند، به ویژه زمانی که در موقعیتی قرار داریم که از ما میخواهد بر دیگران تأثیر بگذاریم. به عبارت دیگر، از ما خواسته میشود که به واقعیتهای موجود توجه کنیم و در برابر آنها مناسب عمل کنیم.
هوش مصنوعی: کسایی که بر مقام و جایگاه مهمی دست یافتهاند، از لباس و نشانههای خاص آن مقام بهرهمند میشوند و به آن افتخار میکنند.
هوش مصنوعی: با تلاش تو، نابودی در نابودی است. راهی برای مبارزه نیست، زیرا در جاودانگی تو، هر چه که فنا شده، افزوده میشود.
هوش مصنوعی: غم و اندوه من از دریا و خشکی گاهی از یادم میرود؛ وقتی که شمع و جام را مرتب میچینی و گلها را میپاشی.
هوش مصنوعی: از طعم تلخ و تلخی زندگی چه میکُنی؟ لب به چاه عمیق این ساقی و خوشبو زدن بهتر است.
هوش مصنوعی: در حضور دوستان، لطافت و شادی را به گونهای حس میکنم که شبیه یک شعر زیبا و بداهه است که با لذت و شیرینی خوانده میشود.
هوش مصنوعی: لطافت و محبت زن به قدری در دل من شعلهور است که نمیتوانم از روایتهای طولانی دست بکشم.
هوش مصنوعی: من به اندازه پیمانهای که دارم شادی میکنم و در فاصلهای که از تو دارم، شراب مینوشم به همان اندازه که از پشیمانیام کاسته میشود.
هوش مصنوعی: به تو مشروب میدهم که اگر به طوفان هم برخورد کند، شیشهاش غرق شود؛ اگر فقط از حباب ساخته نشده باشد، کلاه بارانیام نمیسازد.
هوش مصنوعی: شرابی که بر بالای تاج قباد حسرت میبرد، به خوشه انگورش همچون گوهر بدخشان میماند.
هوش مصنوعی: در چشمان تو، که مانند حرکت خطی و نرمت دارد، زیبایی و روشنی وجود دارد که از نظر بصری بسیار جذاب است. همچنین گلابی که از گل تهیه شده و در ظرفی زیبا جای دارد، مانند سرتاجی از سرمه سرافراز است.
هوش مصنوعی: میای وجود دارد که حتی اگر دیو تنها قطرهای از آن بنوشد، پریای از آن شیشه بیرون میآید و به مانند پری از خانهاش خارج میشود.
هوش مصنوعی: اگر میای پیدا شود که خاصیت نوشیدنی جمشید را داشته باشد، آن میتواند نشانهای از حقیقتی بزرگتر باشد، مانند انگشتی که بر روی آن نشان و مهر سلمانی حک شده است.
هوش مصنوعی: این شعر به این معناست که این نوشیدنی، نوشیدنیای نیست که باعث عذاب و درد دل افراد ضعیف و ناتوان شود، بلکه نوشیدنیای است که مرغ بهشت را به خاور میآورد و به نوعی لذتبخش و خوشمزه است.
هوش مصنوعی: خداوند مردم را از گفتن سخنان بیهوده و شوخیهای بیمورد معاف کند. من هزار بار از این رفتارهای بیفایده پشیمان شدهام.
هوش مصنوعی: هزاران حوری و فرشته دائماً در دل و ذهن من از شراب معنوی مینوشند.
هوش مصنوعی: من کجا میتوانم بروم وقتی که از زناکاران حاملگی دارم و این حاملگی هم نتیجه عشق به یگانهای قرار گرفته است؟
هوش مصنوعی: چهرهام به سمت قبله ایمان میتابد، اگر از کعبه به اندازهای که لازم است شراب بنوشم، هفت بار طواف میکنم.
هوش مصنوعی: هر کسی که از شراب معرفت بهرهمند شده باشد، به چیزی جز جام جم، که نماد زیبایی و کمال است، تمایل نخواهد داشت. این نشاندهنده ارج و مقام بالای معرفت در بین دیگر نعمتها و لذتهاست.
هوش مصنوعی: به او بنگر که چگونه به سویش مینگرند، با صد امید به اینکه پادشاهی و سرپرستی جهان را به دست آورد.
هوش مصنوعی: او هر سال با هدف دشمنی، تیغ کوه را به گونهای صاف و صیقلی میکند که گویی به وسایل سوهانزنی نیاز دارد.
هوش مصنوعی: هنوز کوه تکان نخورده، چرخهای زمان به راه افتادهاند و به خاطر شدت فشار، به تیغ برق ضربه میزنند.
هوش مصنوعی: به دلیل این مسئله، در حال حاضر برتر از افراد ترسو و شجاع، زمین به صفت تنبلی شناخته میشود.
هوش مصنوعی: اگر کسی در برابر فتنههای زمان محافظت شود، این به دلیل وجود عدالت اوست و این افراد به نوعی در امان هستند، چه در جسم و چه در روح.
هوش مصنوعی: آسمان که ماه و خورشید را در آغوش دارد، نتوانسته است به لطافت و زیبایی او (عشق) برساند.
هوش مصنوعی: میهمانان به خاطر محبت و بزرگواری میزبان در دور و بر سفرهاش جمع میشوند.
هوش مصنوعی: چه زیباست که در صبح قشنگ و با شکوه، چهرهای با ابروهای کشیده و دلبربا میدرخشد، اما خشم تو مانند چین و چروکهای پیشانیات، حالتی دیگر به این زیبایی میبخشد.
هوش مصنوعی: من میبینم که در دست ساغر، به نشانهای از خوشبختی و نعمت، از آسمان برمیگذرد.
هوش مصنوعی: به سختی و با تلاش بسیار، همیشه دنبال تو خواهد آمد و نمیتواند جمال و زیباییات را از ازل دور کند.
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که گاهی اوقات باید humble و فروتن بود و از جایگاه خود یک گام پایینتر بیایی تا بتوانی ارزش و عظمت واقعی را درک کنی. این رفتار باعث میشود که درک بهتری از موقعیتها و افراد周د و در نتیجه به نیکی و بزرگی نزدیکتر شوی.
هوش مصنوعی: با تأثیر محبت و سرزنشت، زمانه کنترل را به تو سپرده است، به طوری که گاهی مثل مظهر آرامش و حمایت ظاهر میشوی و گاهی هم به خشم و شدت عمل تبدیل میگردی.
هوش مصنوعی: از صبح زود، آسمان با بدخواهی و کینه ایستاده است و در تلاش است تا بداند تو کجا نشستهای.
هوش مصنوعی: کسی که به فکر و اندیشه تو در عرش (فراز) میخورد، در حقیقت به زمین میآید و در بیجان بودن خود معلق میماند.
هوش مصنوعی: از شوق عشق تو، حتی قطرهای آب در رودخانه به حالت رحمت درمیآید، و این تغییر از طبیعت بیجان به زندگی انسانگونه است.
هوش مصنوعی: به خاطر فراوانی سفرها و رفت و آمدها، روح انسانی میتواند به طرز رفتار و ویژگیهای حیوانی تغییر شکل دهد.
هوش مصنوعی: انسان ها تلاش های زیادی انجام می دهند، اما اگر به مقام و جایگاه تو نرسند، خود را فراموش می کنند و به کلی محو در تو می شوند.
هوش مصنوعی: تو خود نماد خودت هستی. جز خدا هیچکس دیگری وجود ندارد. همانطور که او ابتداست، در عین حال همانند او در انتها نیز هست.
هوش مصنوعی: هیچکس دربارهی فضیلتهای اخلاقی نامهای ننوشت که نام نیک تو را در آن ذکر کند.
هوش مصنوعی: وقتی به دقت نگاه میکنم، میبینم که در آن دور و زمان حلقهای در گوش دارد، جایی که خوشبختی سر از پریشانی و آشفتگی در میآورد.
هوش مصنوعی: هیچکس از تو توقعی نخواهد داشت، اما تو باید در دل مردم با دستان خود امید را بپرورانی.
هوش مصنوعی: اگر بخواهی، میتوانی هزاران درخواست و خواستهات را به زبان بیاوری، اما وقتی به عقل و منطق برسی، ممکن است به خاطر یک کلمهی عذرخواهی، دست از خواستهات برداری.
هوش مصنوعی: اگر جودت و بخشندگی تو مانند دریا باشد، حتی یک قطره از آن نیز برای تأمین نیازهای تو کافی است.
هوش مصنوعی: از خانهای که ریشه در نفاق و دورویی دارد، مانند ماهی که در حال کاسته شدن است، در روزهای تاریک به سوی ما میآید.
هوش مصنوعی: به کشوری که به توافق و آرامش دست پیدا کردی، شبهایش مانند آینهای بدون پوشش، روشن و درخشان خواهد بود.
هوش مصنوعی: همچون شرابی که از کنار لیوان به نرمی در سینهها جریان پیدا میکند، به دلیل شوق و حال خوب، در آغوش جام خم مستی کن.
هوش مصنوعی: به خاطر مراقبت از درگاه تو، پریر به سرعت آمد و خبر آورد که کیوان، کیوانی را برجا گذاشته است.
هوش مصنوعی: چشمانداز زندگی به مانند یک کارگر است که امیدوار است از زحماتش پاداشی در خور دریافت کند.
هوش مصنوعی: میخواهم با نسیم، لباس یار را به یاد بیاورم، هر چند که زیبایی چهره یوسف، در عریانیاش باشد.
هوش مصنوعی: در این شعر به طور بیپروا گفته شده که حتی اگر عرفی به خاطر حسادت به خاقانی بعدها احساس سوختگی و درد کند، این مسئله پس از مرگ خاقانی است. در واقع، غرض بیان این است که پس از مرگ خاقانی، حسادت به او ممکن است به عذاب و رنجی برای عرفی تبدیل شود.
هوش مصنوعی: اکنون او در گور به خاطر حسادت من آنقدر میسوزد که مانند گوسفند پخته شده در تنور است.
هوش مصنوعی: اگر کسی گفت که نباید از گوینده شعر به عنوان منبع این قصیده در روز اوج آن یاد کنی، به این معناست که باید از ذکر نام او در اینجا پرهیز شود.
هوش مصنوعی: تو به قدری دارای فضیلت هستی که پرندگان در هنگام آوازخوانی در مجلست تو را میستایند.
هوش مصنوعی: نکتهای از نادانی و حماقت است که کسی به ضعف خود در درک و مطالعه، انتقاد کند.
هوش مصنوعی: دیگر لازم نیست که از روی ادب تو را در زمره مدحها بیاورم، مدح و ستایش حکیم گیلانی کافی است.
هوش مصنوعی: مثل اینکه یک نقش خراب روی دیوار از من به خاطر این حمله توضیحی میخواهد، در حالی که خودش هیچ قدرت و وجودی ندارد.
هوش مصنوعی: کجا هستند آن کفشهای گیوی و آن تاج افریدون؟ کجا رفته است کاسه شیبول و راه خوشبویی که به آن اشاره شده؟
هوش مصنوعی: اگر او به فضائل فلسفی مانند افلاطون دست یافته است، این موفقیت به خاطر مقام و اعتبار یونانیان بوده است.
هوش مصنوعی: هرچند که سایه به زمین نزدیک میشود و بر آن قرار میگیرد، اما در نهایت، همیشه سرش را به سمت آفتاب بلند میکند.
هوش مصنوعی: اگرچه ابرها باران بپاشند، هیچکس کلاه پادشاهی را با کلاه بارانی عوض نمیکند.
هوش مصنوعی: من آن را به دست آوردم که تجسم فضل و هنر است، حالا بگو جایگاه او در دنیای روحانی کجاست در حالی که جسمانی است؟
هوش مصنوعی: اگرچه چین سرشار از تصاویر زیبا و هنری بود، اما اکنون ویران شده است و نه نشانی از آن هنر باقی مانده است و نه خود مانی.
هوش مصنوعی: من نیز به شیوه او دو یا سه شعر دیگر میسرایم، زیرا دلیل محکمی برای اثبات ادعای او وجود دارد.
هوش مصنوعی: شکر بر این که شمع الهی با علم خود، نور و روشنی را در دل هر قطره اشک به وجود آورد و آن را به مظهری برای بیان عشق و عرفان تبدیل کرد.
هوش مصنوعی: در نگاه عقل، ماهیت ابتدایی مانند یک هیولاست و در حس روح، آرزوی تجربهای جدید و تازه وجود دارد.
هوش مصنوعی: از زمان آغاز آفرینش، نور فطرت تو مانند یک نویسنده، بر روی صفحه سرنوشت حک میکند و قلم به دست میگیرد.
هوش مصنوعی: در باغ وجود، هر لحظه جریان دارد و همواره نعمت و برکت تو همچون آب زلال از چهار سوی این عالم میریزد.
هوش مصنوعی: از جسم آسمان، جواهرها به دل زمین میآیند، چونکه دریاها و سنگها نیز از او زاده شدهاند.
هوش مصنوعی: کدام شخص دارای جرات و شهامت است که بگوید فلانی را ببخش و یا نبخش؟ هر چیزی که داری باید به دیگران ببخشی.
هوش مصنوعی: دنیا به خاطر محبت و دوستی مسلمانان به من ارزانی میداشت، اما من با خودم میگفتم که این چه ناعدالتی و نادانی است.
هوش مصنوعی: تو مانند گدایان طبل میزنی و صداها را زیر پتو پنهان میکنی، ولی در واقع بر لبه بام، صدای فرمانروایی به گوش میرسد.
هوش مصنوعی: تو به خوبیهای آسمان مشغول شدهای و همین موضوع تو را به آرامش و روزی میرساند.
هوش مصنوعی: هر چند شخصی با بخشش و خوبیهایش شناخته میشود، اما در زندگی همواره با کمبودهایی روبهرو میشود.
هوش مصنوعی: گاه ممکن است این دل تیره و غمگین به خاطر سقوط و افت کیفیت خود دچار نابودی شود، و گاه هم بر اثر درخشانی و روشنایی درونیاش، به رنگی تاریک و غمناک تبدیل گردد.
هوش مصنوعی: وقتی که تو چیزی را پایین میآوری، آن را از جیب خود بیرون میکشی، و وقتی این را بیرون آوردی، آن را مثل چراغی روشن میکنی.
هوش مصنوعی: این لب نان، که به تو میرسد، از لطف و رحمت خداست و نمیتوانی آن را بهسادگی نادیده بگیری. مثل این است که نمیتوانی گل آفتاب را زیر سایه پنهان کنی.
هوش مصنوعی: هر صبح که میخیزی، یک محبت به او بده و در قبال هر محبت، صد محبت از او دریافت کن.
هوش مصنوعی: وقتی صداقت و راستگویی سخنم را دید، با کلمات نرم و دلنشین گفت که این فرد اهل خراسان با آفتاب سخن میگوید.
هوش مصنوعی: به خاطر صداقت من بر بالای درخت نشستم، اما به خاطر دروغ او بر سر شاخ گاوی نشستهام که از این ماجرا بیخبر است.
هوش مصنوعی: ای پادشاه جهان! تو که نشان خداوندی، به خاطر ستایش تو، طوطی از درک خود شرمنده است.
هوش مصنوعی: گوش کن به آهنگ جدایی «نظیری» که با احساس دلتنگی، داستان قفس را از زبانی پرندهی گلستان نقل میکند.
هوش مصنوعی: چراغی بگیر و کمربندت را محکم ببند، چون داستان من بسیار طولانی و تاریکتر از شبهای زمستان است.
هوش مصنوعی: تو کسی هستی که من برای یافتن تو به دنبالات گشتم، اما موفق نشدم. من هم همان کسی هستم که از پیش تو رفتهام و تو هرگز به دنبال من نبودی.
هوش مصنوعی: من هزاران رنگ و شکل از جواهرات درست کردهام، اما هیچکس نفهمید که من از کجا آمدهام، آیا یمنی هستم یا اهل بدخشان.
هوش مصنوعی: تو همیشه در برابر چشمانم هستی و به شکلهای مختلفی ظاهر میشوی، در حالی که من به یاد تو غمگینم و گریههای پنهانی را تجربه میکنم.
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه احساسات و گرههای زیادی در دل دارم، اگر بخواهی سخنی بگویی، از چشمانم مانند یاقوتهای قرمز اشک جاری میشود.
هوش مصنوعی: وقتی که نامه پیروزی تو را میخوانیم، همه شاد هستیم. اما نمیدانم چرا تو مرا در زمره دوستانت نمیخوانی.
هوش مصنوعی: اگر نتوانی به پرواز درآیی، من به راحتی بستر پروازت را فراهم میکنم، اما فقط اگر تو خودت از دامن آسایش و امنی که داری بیرون نیایی.
هوش مصنوعی: امید به درگاه تو بسته شده است و عقل میگوید که چرا آرزوها و خواستههای دل خود را بیهوده به سر میبری.
هوش مصنوعی: غصهها و ظرافتها را به دلزدگی تو ارتباط دادهاند، اگر با میل خودت بخواهی، برای خریدن تو باید بهای سنگینی پرداخت کنند.
هوش مصنوعی: اگر برای کعبه عشق و توجهی نداشته باشی، در واقع به خودت آسیب میزنی و ایمانات را از دست میدهی؛ چون تمام اینها، باطل و بیارزش است.
هوش مصنوعی: اگر در میکده کسی با حالتی جذاب و فریبا رفتار نکند، این حالت مستی و سرخوشی که در تو وجود دارد، نمیتواند تو را به حالت واقعی انسانی برساند.
هوش مصنوعی: سفر بیهدف و بیمعنی است، کمی صبر کن تا وقتی که نیرویی الهی به تو الهام شود.
هوش مصنوعی: ببین که خورشید به خاطر محبتش چه نوری در دنیای ما منتشر میکند، در حالی که ذرهای از آن نور، از عشق و زیبایی پرواز نکرده است.
هوش مصنوعی: اکنون این موضوع را به تو منتقل کردم تا از تلقینات خودم به کمک دلیل و منطق بهره ببرم.
هوش مصنوعی: چگونه میتوان به وفا و بخشش امیدوار بود، وقتی تنها با یک یا دو کلمه ساده میتوانم از احوالات دل خود بگویم و شما را به تحرک و فعالیت وادار کنم؟
هوش مصنوعی: چقدر هزینهای باید برای وقت خود در آن جا پرداخت کنم؟ میخواهم نمونهای از ارزشش را به من بفهمانی.
هوش مصنوعی: به خاطر مهربانی و بخشش تو، از سختیهای زندگی دلخوشم، زیرا هر چه خوبی و سخاوت تو باشد، برای من ارزشمند است.
هوش مصنوعی: وقتی سخنان از حد و مرز خود فراتر میروند، چرا این اتفاق نباید بیفتد؟ تنها به خاطر تلاش در دعا کردن و ستایش کردن.
هوش مصنوعی: شادی و خوشی به دست توست و تا زمانی که صبح نزدیک شود، روزی نو و تازهای در راه است.
هوش مصنوعی: اگر همیشه به نام تو پیروزی بیابم، این پیروزی هزاردستان خواهد بود. در ذهنم دشمن تو همچون پروانهای در گرد شبنشینی خواهد ماند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
مرا ز منصب تحقیق انبیاست نصیب
چه آب جویم از جوی خشک یونانی؟
برای پرورش جسم جان چه رنجه کنم؟
که: حیف باشد روح القدس به سگبانی
به حسن صوت چو بلبل مقید نظمم
[...]
مرا ز منصب تحقیق انبیاست نصیب
چه آب جویم از جوی خشک یونانی
برای پرورش جسم و جان چه رنجه کنم
که حیف باشد روح القدس بسگبانی
بحسن صوت چو بلبل مقید نظمم
[...]
مخوان فسانهٔ افراسیابِ تورانی
مگوی قصهٔ اسفندیارِ ایرانی
سخن ز خسرو و سلطانِ هفت کشور گوی
که خَتْم گشت بدو خسروی و سلطانی
معزِّ دینِ خدای و خدایگانِ جهان
[...]
در آمد از غم تو ، ای بخوبی ارزانی
بکار من چو سر زلف تو پریشانی
کنم بطبع فدای تو دیده و دل و جان
که تو عزیزتر از دیده و دل و جانی
بنفشه زلفی و گل خدی و چه می گویم؟
[...]
به هرزه بر سر دنیا مشو به نادانی
که چون توئی بچنین کار نیست ارزانی
چو عمر ضایع کردی بر آن پشیمان باش
اگرچه سود ندارد کنون پشیمانی
غم جهانی بر جان خویشتن چه نهی
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.