گنجور

 
نیر تبریزی

هر صباحم که ره از خانۀ خمار افتد

خم و ساقی و صراحی همه از کار افتد

یار مهمان من است امشب و دانی ساقی

که چنین وقت در این بزم چه در کار افتد

مطربا پای فرو کوب و بزن چنگ بچنگ

شیخ را گو ، ز حسد کِیک به شلوار افتد،

دامن خیمه بچینید که از وجد سماع

آسمان چرخ زند بلکه ز رفتار افتد

بس کن ایغمزۀ مستانه ز صید دل خلق

ترسمش چشم بچشم آید و بیمار افتد

پای صدق اربخرابات نهد واعظ مست

غالب آنست که می نوشد و هشیار افتد

باز کن زلف چلیپا که سحر خیز انرا

سبحه درهم گسلد ، کار به زنّار افتد،

دلشد آسیمه ز چشمت بسوی زلف که خلق

کج کند ره ، چُو یکی مست به بازار افتد

مهل آنزلف که بر دور زنخدان آید

ترسمش خم شده در چاه نگونسار افتد

 
 
 
خواجوی کرمانی

چون مرا دیده بر آن آتش رخسار افتد

آتشم بر دل پر خون جگر خوار افتد

مکن انکار من ای خواجه گرم کار افتاد

زانک معذور بود هر که در این کار افتد

بر من خسته مزن تیر ملامت بسیار

[...]

آشفتهٔ شیرازی

زاهدان را چو بزلف تو سر و کار افتد

کار با سبحه و زنار به پیکار افتد

خیز و در کوی مغانش بده ای شیخ بمی

چند سجاده و تسبیح تو بی کار افتد

جز ملامت ثمری ایدل شیدا نبری

[...]

قاآنی

هر زمانم‌ که به آن ترک سر و کار افتد

صلح خیزد ز میان‌ کار به پیکار افتد

من به عمد از پی صلح همی جویم جنگ

کز پی صلحم با بوسه سر وکار افتد

نفسم بر دو یک افتد ز سبکروحی شوق

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه