گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

زاهدان را چو بزلف تو سر و کار افتد

کار با سبحه و زنار به پیکار افتد

خیز و در کوی مغانش بده ای شیخ بمی

چند سجاده و تسبیح تو بی کار افتد

جز ملامت ثمری ایدل شیدا نبری

سرو کار تو چو با مردم هوشیار افتد

گرچه زنار بود حلقه آن زلف نژند

کاش بر حلق من آن حلقه زنار افتد

شاهدم رقص کنان جلوه کند چون در بزم

زاهدان را همگی کیک بشلوار افتد

نیست ممکن که دگر باز برویت بیند

نظر هر که برخسار تو یک بار افتد

منع چشمت نتوان کرد که خونم نخورند

ترک چون مست شود لابد خونخوار افتد

قدر آن صدمه که من میخورم از دل دانی

گر سر و کار تو یکروز به بیمار افتد

از سر کوی خود آشفته چه رانی نرود

خار در ساحت گلزار بناچار افتد

از غم بی عملی شکوه مکن ای درویش

در صف حشر بحیدر چو سر و کار افتد