گنجور

 
ناصر بخارایی

نمود صبح ازل آفتاب روز وصال

هوای عشق مرا در ربود ذره مثال

به مال و ملک بود التفات هر کس را

مرا ز حسن عقیدت به سوی حسن و جمال

خیال بود میانت که در کنار آید

که فرق نیست به موئی میان را ز خیال

نموده‌اند به انگشت ابرویِ تو به من

مبارک است که دیدم به روی دوست هلال

از آن زمان که تو بر من چو باد بگذشتی

شکسته بسته چو زلف تو‌ام پریشان حال

خیال بست تصور دهان تنگ تو را

زهی تصور باطل، زهی خیال محال

به وصف روی تو چون است گفتهٔ ناصر

رسیده است چو حسن تو شعر او را به کمال

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

کسان که تلخی زهر طلب نمی‌دانند

ترش شوند و بتابند رو ز اهل سؤال

تو را که می‌شنوی طاقت شنیدن نیست

مرا که می‌طلبم خود چگونه باشد حال؟

شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی

[...]

کسایی

به سیصد و چهل و یک رسید نوبتِ سال

چهارشنبه و سه روز باقی از شوّال

بیامدم به جهان تا چه گویم و چه کنم

سرود گویم و شادی کنم به نعمت و مال

ستوروار بدین‌سان گذاشتم همه عمر

[...]

عنصری

اگر کمال بجاه اندر است و جاه بمال

مرا ببین که ببینی کمال را بکمال

من آن کسم که بمن تا بحشر فخر کند

هر آنکه بر سر یک بیت من نویسد قال

همه کس از قبل نیستی فغان دارند

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
فرخی سیستانی

همیشه گفتمی اندر جهان به حسن و جمال

چو یار من نبود وین حدیث بود محال

من آنچه دعوی کردم محال بود و نبود

از آنکه چشم من او را ندیده بود همال

ز نیکویی که به چشم من آمدی همه وقت

[...]

ازرقی هروی

ز نور قبۀ زرین آینه تمثال

زمین تفته فرو پوشد آتشین سر بال

فروغ چتر سپهری بیک درخشیدن

بسنگ زلزله اندر زند بگاه زوال

درر چو لاله شود لعل در دهان صدف

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه