گنجور

 
ناصر بخارایی

جان بر لب لعلش چو مگس بر شکر افتاد

با وصل تو دل چون شبهی در گهر افتاد

کی دست زند در کمر صحبت شیرین

فرهاد که با درد فراق از کمر افتاد

با روی تو زد آب روان لاف لطافت

ز آنروی مرا آب روان از نظر افتاد

یاقوت روان در نظرم جای گرفتست

از جزع بسی لعل که بر روی زر افتاد

آن قطرهٔ خوی بر لب گلرنگ تو گویی

از ابر نمی بر رخ گلهای تر افتاد

بر چشمهٔ نوشین لبت سبزه دمیده است

یا خود پر طوطی‌ست که اندر شکر افتاد

بدخواه بر افتد چو در افتاد به ناصر

هر کس که به درویش در افتاد بر افتاد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
حافظ

بس تجربه کردیم در این دیرِ مکافات

با دُردکشان هر که درافتاد برافتاد

ناصر بخارایی

همین شعر » بیت ۷

بدخواه بر افتد چو در افتاد به ناصر

هر کس که به درویش در افتاد بر افتاد

مولانا

در حلقه عشاق به ناگه خبر افتاد

کز بخت یکی ماه رخی خوب درافتاد

چشم و دل عشاق چنان پر شد از آن حسن

تا قصه خوبان که بنامند برافتاد

بس چشمه حیوان که از آن حسن بجوشید

[...]

سعدی

زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد

از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد

گفتیم که عقل از همه کاری به درآید

بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد

شمشیر کشیدست نظر بر سر مردم

[...]

کمال خجندی

باز این دل غمدیده به دام تو در افتاد

بس مرغ همایون که به تیر نظر افتاد

لطفی کن و تیری دگرم سوی دل انداز

کان تیر نخستین که زدی بر جگر افتاد

پرسیدن یاران کهن رسم قدیم است

[...]

ناصر بخارایی

تا عکس تو از روزنهٔ‌ دیده در افتاد

در خانهٔ دل پرتو شمس و قمر افتاد

بسیار در آویخت صبا با سر زلفت

می‌خواست که بیرون جهد از دام در افتاد

در راه خطرناک تو گر در دل عاشق

[...]

جهان ملک خاتون

تا دیده ی من بر رخ همچون قمر افتاد

راز دلم از پرده محنت بدر افتاد

دیگر نکند چشم به خورشید جهانتاب

آن را که بدان طلعت چون مه نظر افتاد

بر بوی گذاری که کند بر سر او دوست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه