گنجور

 
ناصر بخارایی

چه ماهی است که او را بود بر آب گذر

به بحر همچو صدف گشته حامل گوهر

به شکل نون هلالی است بر صفیحهٔ آب

چو ماه نو که نماید ز گنبد اخضر

مکان یونس عهد است،‌ همچو بطن الحوت

عجب نباشد اگر بحر گیردش در بر

کمان‌وش است و شود راست، کار او از تیر

سبک رو است و گرانبار گردد از لنگر

تنش که از چپ و راست دستها دارد

در آشنائی بحرست،‌ روز و شب یک سر

چو مرغ آبی دایم همی‌رود در بحر

ولی چو ماهی عاجز همی‌شود در بر

به روز جنگ به زرادخانه‌ای ماند

در او ز بس که بود درع و گرز و تیغ و سپر

چو جان دشمن شه گر به سوی آب آید

بود چو عمر حسودش عبور از معبر

از آن چو تخت سلیمان ز باد دارد سپر

که هست مسند سلطان عهد اسکندر

پناه و پشت ممالک به عدت و به سپاه

شکوه منصب شاهی به صورت و سیر

به صدق همچو ابوبکر،‌ در حیا عثمان

به علم همچو علی و به عدل همچو عمر

شکوه سلطنت او ماه را ربود کلاه

مکان رفعت او چرخ را گرفته کمر

ز آتش غضبش زُهره را چه زهره بود

که روی خویش نپوشد ز آبگون چادر

اگر چو مار بود دشمن تو، مور شود

ز رایت تو که شیر است اژدها پیکر

به حنچر حمل و ثور می‌رسد آسیب

در آن زمان که بگیرد عدو خنجر

هنر پناها دوشینه باد یار و دیار

گذشت بر دل من چون گذشتن اختر

به یادگار ز من این قصیده نگاه دار

…. این مصرع در اصل خالی است …. ر

چو شعر خویش غریبم در این دیار و مرا

به غیر لطف تو نی راه هست و نی یاور

شود تمام مرتب امور معلومت

اگر بیابم از تو به عین لطف نظر

خیال روی برادر به چشم من در خواب

چو بحر با لب خشک آمد و به دیدهٔ تر

بگفت جان برادر بر آذرم منشان

که سوخت جان برادر ز هجر بر آذر

بگفت عذر میاور مگوی دفع‌الوقت

که نانوشته بخوانم حدیث تو از بر

تو کیستی که به ده فن به از تو در صد وجه

هزار بنده بود شاه را ثناگستر

اگر چه هست سفر را فواید بسیار

ز قرب حضرت شاه و ز کسب فضل و هنر

ولی روا نبود تو مدام می بر کف

مرا ز هجر تو در جام دیده خون جگر

بگفتمش که به من شه عنایتی دارد

نمی‌توانم بردن ز شرم نام سفر

به نظم قصهٔ خود را به عز عرض رسان

ز بهر عرض غرض را ادا کنی بهتر

که تا چو حال تو بر رأی تو شود روشن

اجارتت بدهد شهریار دین پرور

شها چو صورت احوال خویش بردم عرض

به حال بندهٔ مخلص به لطف خویش نگر

به هر کجا که روی ذکر خیر او می‌گوی

به هر زمین که رسی نام نیک او می‌بر

همیشه تا شکفد در ریاض سبز سپهر

به وقت صبح گل زرد مهر چون عبهر

گل مراد تو بادا شکفته با صد برگ

شکوفهٔ ثمر دولتی به لطف و سمر

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عنصری

چگونه برخورم از وصل آن بت دلبر

که سوخت آتش هجرش دل مرا در بر

طمع کند که ز معشوق برخورد عاشق

بدین جهان نبود کار ازین مخالفتر

از آنکه عاشق نبود کسی که دل ندهد

[...]

مشاهدهٔ ۵ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
فرخی سیستانی

فسانه گشت و کهن شد حدیثِ اسکندر

سخن نو آر که نو را حلاوتی‌ست دگر

فسانهٔ کهن و کارنامهٔ به دروغ

به کار ناید رو در دروغ رنج مبر

حدیثِ آنکه سکندر کجا رسید و چه کرد

[...]

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
عسجدی

بنوبهار جوان شد جهان پیر ز سر

ز روی سبزه بر آورد شاخ نرگس سر

خزان جهان را عهد ار چه کرده بود کهن

بهار عهد جهان باز تازه کرد ز سر

هوا نشاند ببرگ شکوفه در، یاقوت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از عسجدی
خواجه عبدالله انصاری

پلی شناس جهانرا و نو رسیده براو

مکن عمارت و بگذار و خوش ازو بگذر

کرا شنیدی و دیدی که مرگ دادامان

ز خاص و عام و بدو نیک و از صغیر و کبر

اگر هزار بمانی و گر هزار هزار

[...]

ازرقی هروی

بفال سعد و خجسته زمان و نیک اختر

نشسته بودم یک شب بباغ وقت سحر

ز باختر شده پیدا سر طلایۀ روز

کشیده لشکر شب جوق جوق زس خاور

فلک چو بیضۀ عنبر نمود و انجم او

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از ازرقی هروی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه