آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشهای
وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی بستهٔ ابر غصهای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره میکند
وان نفسی که بیخودی بادهٔ یار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسردهای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
جملهٔ بیقراریت از طلب قرار توست
طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت
جملهٔ ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت
جملهٔ بیمرادیت از طلب مراد توست
ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد
از مه و از ستارهها والله عار آیدت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
راهنما_اِریس: حضرت در این شعر اشاره به عدم هوشیاری و عدم هشیار بودن می کنند و به مستی و از خود بی خود شدن بر اثر مشاهده و حضور در لحظه می پردازند و سالکان را پند می دهند تا دائم الحضور باشند . همچنین خواست و فشار و زور زدن برای رسیدن به معشوق را نهی می کنند و آموزش می دهند که باخواستنِ ' من ' نیست که رویت نور جان در دل روی می دهد بلکه تنها شاهد و ناظر بودن در دل و همچنین در تعادل و آگاه ماندن است که موجب پالایش دل و صیقل آینه دل و در نتیجه به پدیدار شدن نور منجر می شود . تسلیم و صبور و پذیرا بودن .
راهنما_اِریس: آن دم و لحظه ای که هشیاری داری و نفس 'من ' ، حضور دارد ، پدیدار شدن نور جان ، همچو خار است . نشدنی و موجب درد و رنج است آن دم که مست حضور شدی و ' من ' به کناری رفت ، دیگر نور جان را می خواهی چه کنی؟ ( یعنی دیگر جذب شده ای و لازم نیست به نور جان / یار خیره شوی تا جذب شوب )
راهنما_اِریس: آن دم که هشیاری و با نفس هستی تو خودت شکار پشه نفس و ذهن تحلیل گر ( که دائما در گوش دل ، وز وز و پچ پچ می کنند ) هستی . آن دم که مست شرابِ حضور هستی ، بر فیلِ پرقدرت روان و ریشه ذهن ، غلبه می کنی .
راهنما_اِریس: ان دم که هوشیاری داری و تفکر و تعقل از مغز جاری می شوند و در حال مرور خاطرات گذشته هستی [ در لحظه نیستی ] ، دچار غم و اندوه میشی . و آن دم که مست و ناهشیار شدی و نفس ناپدید شد ، نور جان به تو نزدیک می شود .
راهنما_اِریس: آن دم که هشیار هستی و با نفس هستی ، نور جان پدیدار نمی شود و آن دم که مستِ حضور هستی ، جان پدیدار می شود و حالا باده جان را می نوشی [ که قویتر از شراب حضور است . آگاه بودن از آگاه بودن ]
راهنما_اِریس: آن دم که هوشیاری داری دائما فکر و خیال گذشته از دلت می گذرد ، دلت پژمرده و پیر می شود . آن دم که مست حضور هستی، ماه سرد دی ، همچو بهار در دلت تجلی می کند و انگار که دل ،دوباره از درون جوانه می زند .
راهنما_اِریس: این آشفتگی و اضطرابی که داری بخاطر این هست که می خواهی هوشیاری و نفس در همه حالتهای دل ، برقرار باشند و در جریان مشاهده گری ، چیزی را در اختیار داشته باشی . ( قرار ) مستی و عدم هوشیاری و بی نفسی و عدم کنترل و رها کردن رو ( بی قراری ) در دلت پرورش بده تا به آرامش و تعادل ( قرار )در دل برسی . [ شاعر رها کردن چیزها و عدم تکیه گاه و فقط آگاه بودن و پذیرا بودن و برخورد با موضوعات در دل را بی قراری گویند ، تا زمانی که مشاهده گر متعادل و پایدار شود ( قرار گیرد ) ]
راهنما_اِریس: اینکه در جریان مشاهده گری ، پیشرفت نداری بخاطر این هست که می خواهی به افکار و تعقل در دل بچسبی و مسائل را در جریان مراقبه حل و هضم کنی . این حل مسئله و فکر و ذهن تحلیل گر را در جریان مشاهده گری رها کن و تنها شاهد و آگاه بمون تا هر فکر و احساس سمی و خطرناک که بر پرده دل افتاد ، تو را درگیر نکند و رد شود .
راهنما_اِریس: اینکه به مرادت (که رویت نور جان و جذب شدن در آن هست ) نمیرسی ، این هست که فکر می کنی با خواستنِ من و نفس می توان به آن رسید [ و تا زمانی که طالب این مراد هستی ، در دل پدیدار نمی شود ] . می بایست هر خواهش و خواست و تقلا برای رویت نور را نثار کنی و رها کنی ، تا به مرادت برسی . [ تنها حضور داشته باش ، بی خواست و خواهش برای پدید آمدن چیزی ].[ این پارادوکس بخاطر این است که برای رسیدن به خواسته های مادی ، می بایست خواست و خواهش ' من ' باشد ولی در رسیدن به درجات معنوی و رهائی ، می بایست فقط حضور داشت ]
راهنما_اِریس: می بایست جور و جفا و بی وفائی نور جان را بفهمی و درست درک کنی و عاشق این ناپایداری نور در دل باشی تا بتوانی ماه ها و سال ها به مراقبه و مشاهده بنشینی و اگر نور جان یکبار پدیدار شد و به تو لطف کرد را ، منتظر تکرار آن نباشی . [ می بایست دائم الحضور بمونی و در تعادل و مشاهده گر باشی تا دل پالایش شود و نور جان در دل درخشان شود ] . حالا آن نور جان که انگار عاشق تو شده ، به راحتی در دل پدیدار می شود و تو را جذب می کند .
راهنما_اِریس: آن نور جان [ که نوری ورای نورهاست ] اگر در دلت پدیدار شود و آنرا با چشم دل در دل ببینی ، به الله سوگند که دیگر نور ماه و ستارگان در آسمان مادی ، دیگر از چشمت می افتد .( از دنیا دل می کنی . دیگر به نظاره آسمان در شب نمی نشینی بلکه چشمان صورت را میبندی و در شب به مشاهده دل می نشینی تا ان نگار پدیدار شود )
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی ترانههای دیگر
تا به حال ۵۵ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.