گنجور

 
مولانا

مها یک دم رعیت شو مرا شه دان و سالاری

اگر مه را جفا گویم بجنبان سر بگو آری

مرا بر تخت خود بنشان دوزانو پیش من بنشین

مرا سلطان کن و می‌دو به پیشم چون سلحداری

شها شیری تو من روبه تو من شو یک زمان من تو

چو روبه شیرگیر آید جهان گوید خوش اشکاری

چنان نادر خداوندی ز نادر خسروی آید

که بخشد تاج و تخت خود مگر چون تو کلهداری

ز بس احسان که فرمودی چنانم آرزو آمد

که موسی چون سخن بشنود در می‌خواست دیداری

یکی کف خاک بستان شد یکی کف خاک بستانبان

که زنده می‌شود زین لطف هر خاکی و مرداری

تو خود بی‌تخت سلطانی و بی‌خاتم سلیمانی

تو ماهی وین فلک پیشت یکی طشت نگوساری

کی باشد عقل کل پیشت یکی طفلی نوآموزی

چه دارد با کمال تو به جز ریشی و دستاری

گلیم موسی و هارون به از مال و زر قارون

چرا شاید که بفروشی تو دیداری به دیناری

مرا باری بحمدالله چه قرص مه چه برگ که

ز مستی خود نمی‌دانم یکی جو را ز قنطاری

سر عالم نمی‌دارم بیار آن جام خمارم

ز هست خویش بیزارم چه باشد هست من باری

سگ کهفی که مجنون شد ز شیر شرزه افزون شد

خمش کردم که سرمستم نباید بسکلد تاری

بهل ای دل چو بینایی سخن گویی و رعنایی

هلا بگذار تا یابی از این اطلس کلهواری