گنجور

 
مولانا

در نغولی بود آب آن تشنه راند

بر درخت جوز جوزی می‌فشاند

می‌فتاد از جوزبن جوز اندر آب

بانگ می‌آمد همی دید او حباب

عاقلی گفتش که بگذار ای فتی

جوزها خود تشنگی آرد ترا

بیشتر در آب می‌افتد ثمر

آب در پستیست از تو دور در

تا تو از بالا فرو آیی به زور

آب جویش برده باشد تا به دور

گفت قصدم زین فشاندن جوز نیست

تیزتر بنگر برین ظاهر مه‌ایست

قصد من آنست که آید بانگ آب

هم ببینم بر سر آب این حباب

تشنه را خود شغل چه بود در جهان

گرد پای حوض گشتن جاودان

گرد جو و گرد آب و بانگ آب

هم‌چو حاجی طایف کعبهٔ صواب

هم‌چنان مقصود من زین مثنوی

ای ضیاء الحق حسام‌الدین توی

مثنوی اندر فروع و در اصول

جمله آن تست کردستی قبول

در قبول آرند شاهان نیک و بد

چون قبول آرند نبود بیش رد

چون نهالی کاشتی آبش بده

چون گشادش داده‌ای بگشا گره

قصدم از الفاظ او راز توست

قصدم از انشایش آواز توست

پیش من آوازت آواز خداست

عاشق از معشوق حاشا که جداست

اتصالی بی‌تکیف بی‌قیاس

هست رب‌الناس را با جان ناس

لیک گفتم ناس من نسناس نی

ناس غیر جان جان‌اشناس نی

ناس مردم باشد و کو مردمی

تو سر مردم ندیدستی دمی

ما رمیت اذ رمیت خوانده‌ای

لیک جسمی در تجزی مانده‌ای

ملک جسمت را چو بلقیس ای غبی

ترک کن بهر سلیمان نبی

می‌کنم لا حول نه از گفت خویش

بلک از وسواس آن اندیشه کیش

کو خیالی می‌کند در گفت من

در دل از وسواس و انکارات ظن

می‌کنم لا حول یعنی چاره نیست

چون ترا در دل بضدم گفتنیست

چونک گفت من گرفتت در گلو

من خمش کردم تو آن خود بگو

آن یکی نایی خوش نی می‌زدست

ناگهان از مقعدش بادی بجست

نای را بر کون نهاد او که ز من

گر تو بهتر می‌زنی بستان بزن

ای مسلمان خود ادب اندر طلب

نیست الا حمل از هر بی‌ادب

هر که را بینی شکایت می‌کند

که فلان کس راست طبع و خوی بد

این شکایت‌گر بدان که بدخو است

که مر آن بدخوی را او بدگو است

زانک خوش‌خو آن بود کو در خمول

باشد از بدخو و بدطبعان حمول

لیک در شیخ آن گله ز آمر خداست

نه پی خشم و ممارات و هواست

آن شکایت نیست هست اصلاح جان

چون شکایت کردن پیغامبران

ناحمولی انبیا از امر دان

ورنه حمالست بد را حلمشان

طبع را کشتند در حمل بدی

ناحمولی گر بود هست ایزدی

ای سلیمان در میان زاغ و باز

حلم حق شو با همه مرغان بساز

ای دو صد بلقیس حلمت را زبون

که اهد قومی انهم لا یعلمون