گنجور

 
مولانا

آن نیاز مریمی بودست و درد

که چنان طفلی سخن آغاز کرد

جزو او بی او برای او بگفت

جزو جزوت گفت دارد در نهفت

دست و پا شاهد شوندت ای رهی

منکری را چند دست و پا نهی

ور نباشی مستحق شرح و گفت

ناطقهٔ ناطق ترا دید و بخفت

هر چه رویید از پی محتاج رست

تا بیابد طالبی چیزی که جست

حق تعالی گر سماوات آفرید

از برای دفع حاجات آفرید

هر کجا دردی دوا آنجا رود

هر کجا فقری نوا آنجا رود

هر کجا مشکل جواب آنجا رود

هر کجا کشتیست آب آنجا رود

آب کم جو تشنگی آور بدست

تا بجوشد آب از بالا و پست

تا نزاید طفلک نازک گلو

کی روان گردد ز پستان شیر او

رو بدین بالا و پستیها بدو

تا شوی تشنه و حرارت را گرو

بعد از آن از بانگ زنبور هوا

بانگ آب جو بنوشی ای کیا

حاجت تو کم نباشد از حشیش

آب را گیری سوی او می‌کشیش

گوش گیری آب را تو می‌کشی

سوی زرع خشک تا یابد خوشی

زرع جان را کش جواهر مضمرست

ابر رحمت پر ز آب کوثرست

تا سقاهم ربهم آید خطاب

تشنه باش الله اعلم بالصواب