گنجور

 
مولانا

مدتی این مثنوی تأخیر شد

مهلتی بایست تا خون شیر شد

تا نزاید بخت تو فرزند نو

خون نگردد شیر‌ِ شیرین‌، خوش شنو

چون ضیاء‌الحق حسام‌الدین عنان

باز گردانید ز اوج آسمان

چون به معراج حقایق رفته بود

بی‌بهارش غنچه‌ها ناکَفته بود

چون ز دریا سوی ساحل بازگشت

چنگ شعر مثنوی با‌ساز گشت

مثنوی که صیقل ارواح بود

بازگشتش روز استفتاح بود

مطلع تاریخ این سودا و سود

سال اندر ششصد و شصت و دو بود

بلبلی زینجا برفت و بازگشت

بهر صید این معانی باز گشت

ساعد شَه مسکن این باز باد

تا ابد بر خلق این در باز باد

آفت این در هوا و شهوت است

ورنه اینجا شربت اندر شربت است

این دهان بربند تا بینی عیان

چشم‌بند آن جهان حلق و دهان

ای دهان تو خود دهانهٔ دوزخی

وی جهان تو بر مثال برزخی

نور باقی پهلوی دنیای دون

شیر صافی پهلوی جوهای خون

چون درو گامی زنی بی احتیاط

شیر تو خون می‌شود از اختلاط

یک قدم زد آدم اندر ذوق نفس

شد فراق صدر جنّت طوق نفس

همچو دیو از وی فرشته می‌گریخت

بهر نانی چند آب چشم ریخت

گرچه یک مو بُد گنه کو جسته بود

لیک آن مو در دو دیده رسته بود

بود آدم دیدهٔ نور قدیم

موی در دیده بود کوه عظیم

گر در آن آدم بکردی مشورت

در پشیمانی نگفتی معذرت

زانک با عقلی چو عقلی جفت شد

مانع بد فعلی و بد گفت شد

نفس با نفس دگر چون یار شد

عقل جزوی عاطل و بی‌کار شد

چون ز تنهایی تو نومیدی شوی

زیر سایهٔ یار خورشیدی شوی

رو بجو یار خدایی را تو زود

چون چنان کردی خدا یار تو بود

آنک در خلوت نظر بر دوخته‌ست

آخر آن را هم ز یار آموخته‌ست

خلوت از اغیار باید نه ز یار

پوستین بهر دی آمد نه بهار

عقل با عقل دگر دوتا شود

نور افزون گشت و ره پیدا شود

نفس با نفس دگر خندان شود

ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود

یار چشم تست ای مرد شکار

از خس و خاشاک او را پاک دار

هین به جاروبِ زبان گردی مکن

چشم را از خس ره‌آوردی مکن

چون که مؤمن آینهٔ مؤمن بود

روی او ز آلودگی ایمن بود

یار آیینه‌ست جان را در حزن

در رخ آیینه ای جان دم مزن

تا نپوشد روی خود را در دمت

دم فرو خوردن بباید هر دمت

کم ز خاکی چونک خاکی یار یافت

از بهاری صد هزار انوار یافت

آن درختی کو شود با یار جفت

از هوای خوش ز سر تا پا شکفت

در خزان چون دید او یار خلاف

در کشید او رو و سر زیر لحاف

گفت یار بد بلا آشفتن است

چونک او آمد طریقم خفتن است

پس بخسپم باشم از اصحاب کهف

به ز دقیانوس آن محبوس لهف

یقظه‌شان مصروف دقیانوس بود

خوابشان سرمایهٔ ناموس بود

خواب بیداری‌ست چون با دانش‌است

وای بیداری که با نادان نشست

چونک زاغان خیمه بر بهمن زدند

بلبلان پنهان شدند و تن زدند

زانک بی‌گلزار بلبل خامش است

غیبت خورشید بیداری‌کش است

آفتابا ترک این گلشن کنی

تا که تحت‌الارض را روشن کنی

آفتاب معرفت را نقل نیست

مشرق او غیر جان و عقل نیست

خاصه خورشید ِ‌کمالی کان سری‌ست

روز و شب کردار او روشن‌گری‌ست

مطلع شمس آی گر اسکندری

بعد از آن هرجا روی نیکو فری

بعد از آن هر‌جا روی مشرق شود

شرق‌ها بر مغربت عاشق شود

حس خفاشت سوی مغرب دوان

حس درپاشت سوی مشرق روان

راه حس راه خرانست ای سوار

ای خران را تو مزاحم‌، شرم دار

پنج حسی هست جز این پنج حس

آن چو زر سرخ و این حسها چو مس

اندر آن بازار که‌اهل محشرند

حس مس را چون حس زر کی خرند‌؟

حس ابدان قوُت ظلمت می‌خورد

حس جان از آفتابی می‌چرد

ای ببرده رخت حسها سوی غیب

دست چون موسی برون آور ز جیب

ای صفاتت آفتاب معرفت

و آفتاب چرخ بند یک صفت

گاه خورشیدی و گه دریا شوی

گاه کوه قاف و گه عنقا شوی

تو نه این باشی نه آن در ذات خویش

ای فزون از وهم‌ها وز بیش بیش

روح با علمست و با عقلست یار

روح را با تازی و ترکی چه کار‌؟

از تو ای بی‌نقش با چندین صور

هم مشبه هم موحد خیره‌سر

گه مشبه را موحد می‌کند

گه موحد را صور ره می‌زند

گه ترا گوید ز مستی بوالحسن

یا صغیر السن یا رطب البدن

گاه نقش خویش ویران می‌کند

آن پی تنزیه جانان می‌کند

چشم حس را هست مذهب اعتزال

دیدهٔ عقلست سنی در وصال

سخرهٔ حس‌اند اهل اعتزال

خویش را سنی نمایند از ضلال

هر که بیرون شد ز حس سنی وی‌است

اهل بینش چشم عقل خوش‌پی‌است

گر بدیدی حس حیوان شاه را

پس بدیدی گاو و خر الله را

گر نبودی حس دیگر مر ترا

جز حس حیوان ز بیرون هوا

پس بنی‌آدم مکرم کی بدی‌؟

کی به حس مشترک محرم شدی‌؟

نامصور یا مصور گفتنت

باطل آمد بی ز صورت رَستنت

نامصور یا مصور پیش اوست

کو همه مغزست و بیرون شد ز پوست

گر تو کوری، نیست بر اعمی حرج

ورنه رو کالصبر مفتاح الفرج

پرده‌های دیده را داروی صبر

هم بسوزد هم بسازد شرح صدر

آینهٔ دل چون شود صافی و پاک

نقش‌ها بینی برون از آب و خاک

هم ببینی نقش و هم نقاش را

فرش دولت را و هم فراش را

چون خلیل آمد خیال یار من

صورتش بت‌، معنی او بت‌شکن

شکر یزدان را که چون او شد پدید

در خیالش جان خیال خود بدید

خاک درگاهت دلم را می‌فریفت

خاک بر وی کو ز خاکت می‌شکیفت

گفتم ار خوبم پذیرم این ازو

ورنه خود خندید بر من زشت‌رو

چاره آن باشد که خود را بنگرم

ورنه او خندد مرا من کی خرم

او جمیلست و محب للجمال

کی جوان نو گزیند پیر زال

خوب خوبی را کند جذب این بدان

طیبات و طیبین بر وی بخوان

در جهان هر چیز چیزی جذب کرد

گرم گرمی را کشید و سرد سرد

قسم باطل باطلان را می‌کشند

باقیان از باقیان هم سرخوشند

ناریان مر ناریان را جاذب‌اند

نوریان مر نوریان را طالب‌اند

چشم چون بستی ترا جان کندنیست

چشم را از نور روزن صبر نیست

چشم چون بستی تو را تاسه گرفت

نور چشم از نور روزن کی شکفت‌؟

تاسهٔ تو جذب نور چشم بود

تا بپیوندد به نور روز زود

چشم باز ار تاسه گیرد مر تو را

دان‌که چشم دل ببستی‌، بر گشا

آن تقاضای دو چشم دل شناس

کو همی‌جوید ضیای بی‌قیاس

چون فراق آن دو نور بی‌ثبات

تاسه آوردت گشادی چشمهات

پس فراق آن دو نور پایدار

تاسه می‌آرد مر آن را پاس دار

او چو می‌خواند مرا من بنگرم

لایق جذبم و یا بد پیکرم

گر لطیفی زشت را در پی کند

تسخری باشد که او بر وی کند

کی ببینم روی خود را ای عجب‌؟

تا چه رنگم همچو روزم یا چو شب‌؟

نقش جان خویش من جستم بسی

هیچ می‌ننمود نقشم از کسی

گفتم آخر آینه از بهر چیست

تا بداند هر کسی کو چیست و کیست

آینهٔ آهن برای پوست‌هاست

آینهٔ سیمای جان سنگی‌بهاست

آینهٔ جان نیست الا روی یار

روی آن یاری که باشد زان دیار

گفتم ای دل آینهٔ کلی بجو

رو به دریا‌، کار بر ناید به‌جو

زین طلب بنده به کوی تو رسید

درد مریم را به خرمابن کشید

دیدهٔ تو چون دلم را دیده شد

شد دل نادیده غرق دیده شد

آینهٔ کلی ترا دیدم ابد

دیدم اندر چشم تو من نقش خود

گفتم آخر خویش را من یافتم

در دو چشمش راه روشن یافتم

گفت وهمم کان خیال تست هان

ذات خود را از خیال خود بدان

نقش من از چشم تو آواز داد

که منم تو تو منی در اتحاد

کاندرین چشم منیر بی زوال

از حقایق راه کی یابد خیال‌؟

در دو چشم غیر من تو نقش خود

گر ببینی آن خیالی دان و رد

زانک سرمهٔ نیستی در می‌کشد

باده از تصویر شیطان می‌چشد

چشمشان خانهٔ خیالست و عدم

نیست‌ها را هست بیند لاجرم

چشم من چون سرمه دید از ذوالجلال

خانهٔ هستی‌ست نه خانهٔ خیال

تا یکی مو باشد از تو پیش چشم

در خیالت گوهری باشد چو یشم

یشم را آنگه شناسی از گهر

کز خیال خود کنی کلی عبر

یک حکایت بشنو ای گوهر‌شناس

تا بدانی تو عیان را از قیاس