گنجور

 
مولانا

در شدن خرگوش بس تاخیر کرد

مکر را با خویشتن تقریر کرد

در ره آمد بعد تاخیر دراز

تا به گوش شیر گوید یک دو راز

تا چه عالم‌هاست در سودای عقل

تا چه با پهنا‌ست این دریای عقل

صورت ما اندرین بحر عذاب

می‌دود چون کاسه‌ها بر روی آب

تا نشد پر بر سر دریا چو تشت

چونکه پر شد تشت در وی غرق گشت

عقل پنهان‌ست و ظاهر عالمی

صورت ما موج یا از وی نمی

هر چه صورت می وسیلت سازدش

ز‌آن وسیلت بحر دور اندازدش

تا نبیند دل دهندهٔ راز را

تا نبیند تیر‌، دورانداز را

اسپ خود را یاوه داند وز ستیز

می‌دواند اسپ خود در راه تیز

اسپ خود را یاوه داند آن جواد

و اسپ خود او را کشان کرده چو باد

در فغان و جست و جو آن خیره‌سر

هر طرف پرسان و جویان در به‌در

کانکه دزدید اسپ ما را کو و کیست؟

این که زیر ران تست ای خواجه چیست؟

آری این اسپ‌ست لیک این اسپ کو‌‌؟

با خود آی ای شهسوار اسپ‌جو

جان ز پیدایی و نزدیکی‌ست گم

چون شکم پر آب و لب خشکی چو خم‌؟

کی ببینی سرخ و سبز و فور را

تا نبینی پیش ازین سه‌، نور را

لیک چون در رنگ گم شد هوش تو

شد ز نور آن رنگ‌ها روپوش تو

چونکه شب آن رنگ‌ها مستور بود

پس بدیدی دید رنگ از نور بود

نیست دید رنگ بی‌نور برون

همچنین رنگ خیال اندرون

این برون از آفتاب و از سها

و‌اندرون از عکس انوار علا

نورِ نورِ چشم خود نور دل‌ست

نور چشم از نور دل‌ها حاصل‌ست

باز نورِ نورِ دل نور خدا‌ست

کاو ز نور عقل و حس پاک و جدا‌ست

شب نبد نور و ندیدی رنگ‌ها

پس به ضد نور پیدا شد ترا

دیدن نور‌ست، آنگه دید رنگ

وین به ضدِ نور دانی بی‌درنگ

رنج و غم را حق پی آن آفرید

تا بدین ضد خوش‌دلی آید پدید

پس نهانی‌ها به ضد پیدا شود

چونک حق را نیست ضد پنهان بود

که نظر بر نور بود آنگه به رنگ

ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ

پس به ضد نور دانستی تو نور

ضد ضد را می‌نماید در صدور

نور حق را نیست ضد‌ی در وجود

تا به ضد او را توان پیدا نمود

لاجرم ابصار ما لا تدرکه

و هو یدرک بین تو از موسی و که

صورت از معنی چو شیر از بیشه دان

یا چو آواز و سخن ز اندیشه دان

این سخن و آواز از اندیشه خاست

تو ندانی بحر اندیشه کجاست

لیک چون موج سخن دیدی لطیف

بحر آن دانی که باشد هم شریف

چون ز دانش موج اندیشه بتاخت

از سخن و آواز او صورت بساخت

از سخن صورت بزاد و باز مرد

موج خود را باز اندر بحر برد

صورت از بی‌صورتی آمد برون

باز شد که انا الیه راجعون

پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتی‌ست

مصطفی فرمود دنیا ساعتی‌ست

فکر ما تیر‌ی‌ست از هو در هوا

در هوا کی پاید آید تا خدا

هر نفس نو می‌شود دنیا و ما

بی‌خبر از نو شدن اندر بقا

عمر همچون جوی نو نو می‌رسد

مستمری می‌نماید در جسد

آن ز تیزی مستمر شکل آمده‌ست

چون شرر که‌ش تیز جنبانی به‌دست

شاخ آتش را بجنبانی بساز

در نظر آتش نماید بس دراز

این درازی مدت از تیزی صنع

می‌نماید سرعت‌انگیزی صنع

طالب این سِرّ اگر علامه‌ای‌ست

نک حسام‌الدین که سامی نامه‌ای‌ست