گنجور

 
مولانا

پس بگویم من به سِر نصرانیم

ای خدای رازدان می‌دانیم

شاه واقف گشت از ایمان من

وز تعصب کرد قصد جان من

خواستم تا دین ز شه پنهان کنم

آنک دین اوست ظاهر آن کنم

شاه بویی برد از اسرار من

متهم شد پیش شه گفتار من

گفتْ گفتِ تو چو در نان سوزنست

از دل من تا دل تو روزنست

من از آن روزن بدیدم حال تو

حال تو دیدم ننوشم قال تو

گر نبودی جان عیسی چاره‌ام

او جهودانه بکردی پاره‌ام

بهر عیسی جان سپارم سر دهم

صد هزاران منتش بر خود نهم

جان دریغم نیست از عیسی ولیک

واقفم بر علم دینش نیک‌نیک

حیف می‌آمد مرا کان دین پاک

درمیان جاهلان گردد هلاک

شکر ایزد را و عیسی را که ما

گشته‌ایم آن کیش حق را ره‌نما

از جهود و از جهودی رسته‌ایم

تا به زناری میان را بسته‌ایم

دور دور عیسیست ای مردمان

بشنوید اسرار کیش او بجان

کرد با وی شاه آن کاری که گفت

خلق حیران مانده زان مکر نهفت

راند او را جانب نصرانیان

کرد در دعوت شروع او بعد از آن