گنجور

 
مولانا

او وزیری داشت گَبْر و عِشوِه دِه

کو بَر آبْ از مَکر بَر بَستی گِرِه

گفت: تَرسایان پناهِ جان کُنند

دینِ خْوَد را از مَلِک پنهان کنند

کم کُش ایشان را، که کشتنْ سود نیست

دینْ ندارد بویْ، مُشک و عود نیست

سِرّ پنهانست اندر صد غِلاف

ظاهرش با تُست و باطن بَر خِلاف

شاه گفتش: پس بگو تَدبیر چیست؟

چارهٔ آن مَکر و آن تَزْویر چیست؟

تا نمانَد در جهان نصرانیی

نی هُوَیدا دین و نه پنهانیی

گفت: ای شَه، گوش و دستم را ببُر

بینی‌ام بشکاف و لب در حُکمِ مُر

بعد از آن در زیرِ دار آور مرا

تا بخواهد یک شفاعت‌گر مرا

بر مُنادی‌گاه کُن این کارْ تو

بر سرِ راهی که باشد چارسو

آنگَهَم از خْوَد بِران تا شهرِ دور

تا دَر اندازَم دَریشان شَرّ و شور