mohammad ghanbar
mohammad ghanbar در ۸ سال و ۴ ماه قبل، پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۵، ساعت ۲۱:۳۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۴ - تلبیس وزیر بانصاری:
شرح ابیات بخش چهاردهم
تلبیس وزیر با نصاری (مکر و حیله وزیر با مسیحیان)
پس بگویم: من بسر نصرانیم
ای خدای راز دان میدانیم (349)
سپس به مسیحیان می گویم که من در باطن مسیحی هستم و اضافه میکنم: ای خدای راز دان ! تو مرا میشناسی و حقیقت عقیده مرا میدانی.
شاه واقف گشت از ایمان من
وز تعصب کرد قصد جان من (350)
خواستم تا دین ز شه پنهان کنم
آن که دین اوست ظاهر آن کنم (351)
شاه بویی برد از اسرار من
متهم شد پیش شه گفتار من (352)
وزیر حیلهگر در ادامه میگوید: به مسیحیان خواهم گفت که شاه چون به راز من پی برد و دانست که من مسیحی هستم از روی تعصب و کوتهفکری قصد جان مرا کرد.
نکتهای که باید در اینجا به آن اشاره شود این است که تعصب و کوتهفکری باعث ریختن خون پیروان ادیان دیگر میشود وگرنه از نظر مولانا جوهر همهی ادیان الهی یکی است و اگر شخص دچار بیماری دوبینی نباشد، آنها را یکی خواهد دید.
وزیر در ادامه میگوید: میخواستم دین خود را از شاه پنهان کنم و مطابق دین و آیی او که دین یهود بود، عمل کنم. اما شاه از حقیقت امر مطلع شد و فهمید که من به او دروغ گفتهام.
گفت: گفت تو، چو در نان سوزن است
از دل من تا دل تو روزن است (353)
من از آن روزن بدیدم حال تو
حال تو دیدم، ننوشم قال تو (354)
وزیر از شاه نقل میکند که شاه گفت: سخن تو مانند سوزن در نان است، یعنی سخنان تو مرا آزار میدهد. دل من به دل تو راه دارد، یعنی من حال درونی تو را میدانم و گول حرفهایت را نمیخورم. من از آن روزنی که به درون تو مینگرم، حال واقعی تو را دیدهام و دیگر حرفها را نمیشنوم و نخواهم پذیرفت.
این نکته نیز باید در اینجا مورد توجه قرار گیرد که هر چند از چنین شاه ظالمی که در داستان از او نام برده شده است، چنین کرامتی که بتواند درون دیگران را ببیند، بعید است. اما مولانا خیلی پایبند این جزئیات در داستانهایی که نقل میکند، نیست و هرگاه بخواهد از متن داستان خارج میشود و حرف خود را میزند. به هر حال، وقتی کلمهی شاه به میان میآید از نظر مولانا این کلمه بیانگر انسانی با علو درجات است و معمولا او اولیاء خدا را شاه مینامد، پس چنین کرامتی از آنها امری عادی تلقی میشود.
گر نبودی جان عیسی چارهام
او جهودانه بکردی پارهام (355)
بهر عیسی جان سپرم، سر دهم
صد هزاران منتش بر خود نهم (356)
جان دریغم نیست از عیسی ولیک
واقفم بر علم دینش نیک نیک (357)
حیف میآمد مرا کان دین پاک
در میان جاهلان گردد هلاک (358)
شکر ایزد او عیسی را که ما
گشتهایم آن کیش حق را رهنما (359)
از جهود و از جهودی رستهام
تا به زناری میان ر ا بستهام (360)
دور، دور عیسی است ای مردمان
بشنوید اسرار کیش او به جان (361)
در هفت بیت بالا باز وزیر سخنانی را مطرح میکند که به مسیحیان خواهد گفت: اگر روح عیسی به یاریام نیامده بود، آن شاه با کینهی جهودانهاش مرا تکه پاره میکرد، زیرا همانطور که مولانا قبلا در ابیات 328 و 337 اشاره کرده بود، شاه در اثر آن کینهی جهودانهای که داشت، احول شده بود و تعصب کور چشم او را کور کرده بود و کسی از خشمش درامان نبود و هزاران مومن مظلوم را به نام دین موسی(ع) از دم تیغ کوردلی خود گذرانده بود.
(شاه از حقد جهودانه چنان
گشت احول کالامان ، یا رب امان
صد هزاران مومن مظلوم کشت
که: "پناهم دین موسی را و پشت")
در ادامه وزیر میگوید: البته من حاضرم در راه عیسی(ع) جان خود را فدا کنم و این را منتی بر خود میدانم. اما از آنجایی که بر دین عیسی(ع) خوب آگاهم، فعلا نمیخواستم کشته شوم تا این دین پاک در میان نادانان نابود نشود. اکنون نیز خدا را شکر میکنم که راهنما و هادی این دین برحق شدهام. از دست یهودیها و یهودی بودن آزاد شدهام و کمربند نشانه مسیحیان (زنار) را بر کمر بستهام. ای مردم! اکنون نوبت دین عیسی(ع) است. اسرار دین او را از من به جان و دل بشنوید.
کرد با وی شاه، آن کاری که گفت
خلق، حیران مانده از مکر نهفت (362)
راند او را جانب نصرانیان
کرد در دعوت شروع او بعد از آن (363)
شاه به پیشنهاد وزیر حیلهگر عمل کرد و اعضای بدن او را همانگونه که خودش گفته برید. مردم هم از این کار شاه در شگفت بودند و نمیدانستند چه مکری در کار است. شاه سپس وزیرش را به سمت مسیحیان تبعید کرد. از آن پس وزیر شروع به تبلیغ دین مسیحیت کرد.
mohammad ghanbar در ۸ سال و ۴ ماه قبل، شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۵، ساعت ۰۱:۱۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۴۴:
شرح ابیات:
1- ای خالقی که در جایی مرتبت سگ را بر شیر سلطان افزون میکنی (قطعا جناب مولانا منظورشون سگ اصحاب کهف بوده )
سنگ سیاه در دستت تبدیل به چشمه روان آب زُلال می شود
2-چه بسیار پادشاهان و فاتحان میدان های جنگ که خون از تیغشان می چکد به سبب دیدن روی ماه تو مست و بیخود شوند
3-مغروران سرکش که در زور گویی به اقتدار آتش طعنه می زنند
در کُوی عشق و نیاز چونان گدایان دریوزگی می کنند
4- کار آتش خشم و قهر است اما شمع در لطافت جسمش می سوزد و أشک میریزد و آب می شود و کار ما در نزد یار و معشوق وفا و أطاعت و کار او نادیده گرفتن ما و بی وفائی
5-آتشی که او در هنگام اشتعال نخندد خاموش شده و فقط دود و خاکستر از آن بجا مانده و شمعی که أشک نریزد و آب نشود مثل چوب سخت و شکننده س
6-آن کس که به بستان دنیا بیاید و نظر به خالق و طراح آن نیندازد او نادانی است که که کإرهایش بیهوده است ابتدا خالق این بوستان را بجو ای نادان تا با شناخت آن خالق لطیف و علیم به بزرگی رسی
7-آدم غریبه ای بود که در عالم خلقت به عرصه ی وجود آمد و مهمان آن خالق عظیم الشأن شد و او ضیافت زندگی و دنیا را برایش به راه انداخت
8-و در آن از انواع خوراکیهای ارزشمند و کمیاب را بر سر این خَوان ملوکانه مهیأ کرد یک ماهی آدم را به این ضیافت دعوت کرد و او را بر این خَوان رنگین نشانید
9-نظر به اینکه حسن دلبر و سلطان ما در دل بردن از این میهمان افزون گشت و او به این خان گسترده وابسته و دل بسته شد او (همو ، آن ملک ، آن پروردگار ) هر شب غریبانه با دلی محزون به این میهمان غافل و دلبسته ی این خَوان گسترده ندا سر داد که اینجا زیباست
10-اما بیا به شهر و دیار من و خوان مرا در آن دیار ببین
اما آن مهمان غافل و نادان حیرت زده سوْال کرد که آنجا ﻛﺠﺎﺳﺖ ؟!!!!که نعمت ها و موهبت هایش بهتر از این لباس فاخر زندگی در این ضیافت (دنیا) است
11-اما به سبب همین سوْالی که همین میهمان غافل از میزبان خود پرسید در دلش احساس کمبود و خلأیی کرد که یک چیزی در این ضیافت کم است چرا که او به خَوان خاکی و زمین آمده بود و نمیدانست ضیافت آسمانی چگونه است ؟!!!
12-در حالیکه تفاوت تنعمات این میهمانی زمینی با آن خَوان آسمانی بسیار است چه ، میوه های زمین گل پاره ها و کلوخ های رنگی هستند و در این میهمانی جز نان خوردن و نان دزدیدن از یکدیگر نیست ( همان فریب و دروغ و شهواتی که در پی به دست آمدن نان ) بکار می بندند .
13-حالا همان میهمان که متوجه خلأء وجود خود شده و دیگر محتویات این خَوان جواب دل او را نمیدهد از سلطان می خواهد که او را به شهر خود ببرد تا دل گرفته و محزونش شاد گردد
14_اما میبایستی چند سالی در این انتظار بسر میبرد چرا که بدون انتظار و صبر طبیب درد و غم دل بیمار او ، او را درمان نکند .
15-آن میهمان رنجور أز آن سلطان در خواست می کرد که خودت سبب ساز راه رهایی من شو چرا که من در دام ابتلاء ( ضیافت و دنیای ) تو گرفتار آمدم
16-سر انجام دعا و نیایش و در خواستش به استجابت رسید
تا بالاخره فرستاده ای أز طرف آن بزرگ پیغام آورد
17- اما آن رسول و فرستاده واجد شأن و منزلت بسیار بود نزد ملک زیرا مأموریتش کار خسان نباشد و با نشان دادن ارادت خویش به این مأموریت فرستاده شد تا از میزان بخشش و عظمت آن ملک خبر دهد و این میهمانان یک ماهه را آگاه سازد
القصه سلطان این مأموریت را به این طوطیان خوش نوا و رسولان خاص خویش واگذارد
19- و در پی او روشنایی ی معرفت و عشق را راهی کرد تا چونان آبهای زُلال و روان در جویباران کُوی و برزن های دنیا روان و جاری هستند پیام عاشقانه و عارفانه ی او را به تشنگان عشق و معنا برسانند
20-هم چون موسی -علیه السلام - که در پی خضر نبی و حکیم روان و پویان بود و چون پرنده ای کوچک هد هد نام فارغ از تعلقات دنیا سبکبال به پرواز درآمد تا در محضرش کسب فیض معرفت و حکمت برسد
21-یا هم چون پر جبرئیلی که پیک حضرت حق بود و احکام الاهی را به سمع و نظر أنبیاء برساند
22-به او (أولیاء ) خویش مانند ماه روشنی بخش پیشاپیش آنان حرکت کن و در هر جایگاه و مقطعی روشنی بخش راه میهمانان زمین باش آنها در آتش غم هجران من مثل آتش می سوزند
اما تو روشنی بخش و شادی بخش دل و رنج دیده ی آنها باش
23-کوتاه اینکه آن فرستاده بسوی انان رفت و این فرستادگان و خاصگان درگاه سلطانی به سبکی ی برگی بودند که عشق سلطان مانند کهربا آنان را به هر طرف می کشید
24-اما ما میهمانان هم چون قطاری در حرکت به سوی او بودیم که دست ناپیدای او ما را به هر طرف میکشید و دیاری را رهایی از بند او میسر نبود و نیست
25-گروهی را به چپ می کشاند و عده ای به راست به عده ای شهد شیرین وصل می نوشاند تا مست و بیخود به طرف او أفتان و خیزان روان شوندغافل از اینکه در آن سوی با مکر و فریب در دام هجران و فراق خود ، ( خدا ) أسیر میشوند
26-آن پیک معنا و آن ظریف بزرگوار خود از غم دوری سلطان در این زندان تن ، کو به کو در غم هجران معشوق میسوزد و مینالد و میپرسد کجایی ؟
27- و او ( جوینده ) مطلوب خویش را می یابد چرا که او در پی خواست مطلوب (حق ) به دنبال اوست و در پی این سلوک و جست و جو بوی یار به مشامش میرسد
28-و در پی استنشاق بوی دوست و معشوق جان و دل و عقل می بازد که دیگر سر از پا نمی شناسد
29-و در آن هنگام پیغام امیر و سلطان را فراموش کرد چون که دیگر اثری از هستی در او باقی نمانده بود چونان مست و بیخود از دریای نیستی نوشیده بود که چیزی نمی دانست
30-در پی استغراق از آبشخور عشق و عدم چونان زار و نزار در محضر حضرت عشق لا جرعه شراب نیستی می نوشید
نه حکم در خاطر داشت نه أطاعت نه غسل و طهارت و نه تغذیه ی جسمانی او یک سر در وادی ی حیرت به نیستی ی مطلق رسیده بودهر که از او سوالی می پرسید او در حالیکه مقیم وادی حیرت بود پاسخ می داد خیر یا بلی اما دریغا ! که هر دو در برابر یکسان بودند چه !!!!! او هرگز نه بود
او از جایی که بود ، از أفکار و افعال و هوش و گوش و...... همه غایب بود او در حصار سیلاب عشق غرق بحر عشق شده بود
و رهروان او و مریدانش او رامی نگریستند که در حال عین خبرها و پیام های ش شده بود و او خود ، تمامه عشق و نیستی ای بود که آنها هرگز ندیده بودند و اعتراف میکردند که مدعای تو بهتر از معنای تو ، و معنایت زیبا تَر أز مدعایت تو خود ، به جان مبدل شده ای جناب مولانا در پایان میفرمایند :
هر آنچه گفتم شروعی بود اما ادامه ی حکایت را نمی دانم
رو از او پرس که به تو توانایی ی شنیدن داده است خدایا به خود ظلم کردم حجاب های حسی را از من به دور کن اگر من تن به حقارت (مسی) دادم تو با قدرت تبدیل و کیمیاگری ی خود
مرا به زر تبدیل کن
mohammad ghanbar در ۸ سال و ۴ ماه قبل، جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۹۵، ساعت ۰۲:۴۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱۱:
1-ای دوست بیا که امروز متعلق به ما هستی بیا که بسان گل باید در کنار مان شکوفا گردی و به أوج زیبایی برسی .
2-خدایا ما را از گزند چشم بد دور نگه دار و مگذار که به رنج دوری و فراق مبتلا شیم .
3-اگر چنانچه با نظر و نگاه نفسانی از مسیر تو دور شدم.
مرا با جرعه ای از جام شراب عشق از دام خودی و نفسانیت رهایی بخش.
4- دلم را محافظت کردم که از دست نرود اما آن زمان که تو اراده کنی دل را از کف سنگ سر سخت هم به در آری .
5-اگر فردا روز به پیشم رخ بگشایی ،دل و دین و دنیا را از کف بدهم .
6-ای آن کس که تو به جان من زندگی بخشیدی و به چشمانم نور بینایی دادی مرا دریاب و بیا .
7-همه جا از سر عشق تو آتش به پا شده و دود حاصل از آتش عشق تو همه جا به چشم می خورد تو خود ،کجایی ؟!!
8-تنها؛ شاخه ی درخت نیستی که به نور یزدان زنده ای بلکه تو جان جان همه ی ثمره و حاصل و میوه ی زندگی هستی .
9-از سر لطف و محبت نظر به آب زندگانی افکندی که لطف آب زندگی اعتبار از محبت تو دریافت کرد .
10- نمیدونم چه هستی کفر یا اسلام هر چه هستی یا خود خدایی یا نور خدایی .
11- سکوت پیشه کن و به آن سر چشمه ی زندگی و حیات نظری بیفکن که او مستغنی و بی نیاز أز غیر است .
mohammad ghanbar در ۸ سال و ۴ ماه قبل، جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۹۵، ساعت ۰۲:۳۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳۷:
خدایا آن زمان که تو جانم را از من میگیری
چون با تو هستم
مرگ برایم بسیار شیرین است
و این همان حسی است که حضرت ابراهیم
علیه السلام در آن هنگام که در میان آتشی که نمرود بپا کرده بود و قدم گذاشت ،
پیدا کرد ، چون تو آنجا با او بودی آن آتش تبدیل به گلستان شد
اینجا مرگ و مردن است ، آنجا عین تولد و شروع زندگی است
در آنطرف در عالم معنا کسی نمی میمیرد
در اینجا و عالم ماده اینگونه به نظر میرسد که مرگ اتفاق افتاده
از جسم مادی. بیا و بگذر
بیا به معنا و جان تبدیل شو
که در آنجا رقصان و شاد سبکبال می شوی
از مرگ فرار مکن ، چون مرگ عین شور و مستی است
به خدا قسم و به ذات أقدس و پاکش که
نه فلک خاک زیر پایش است
هنگام مرگ و وصل گویی به منبع شیرینی ی همچون حلوا دست پیدا کردی
هنگام جان سپردن و مرگ عین جان و زندگی می شویم پس چرا باید از جان و زندگی فرار کنیم
چرا باید از دستیابی به معدن طلا فرار کنیم که مرگ معدن زر و گوهر است
وقتی أز قفس تن و دنیا رها میشوی در باغ و گلستان مسکّن و مأوا میکنی
وقتی پوسته ی صدف را می شکنی به مروارید درونش دست پیدا میکنی
در آن هنگام که به گوهر وجود و درونت کشش و تمایل پیدا میکنی
زمانی است که حق صدایت میکند
مرگ و رفتن به مانند بهشت و باغ است مرگ مثل آیینه ای است که تو در آن زیباییها یت را میبینی
و زیبایی های منعکس در آیینه حاکی أز زیبایی ی مرگ است
حال چگونه در مقابل این آیینه می ایستی زیبا و مؤمن یا نا زیبا و کافر
چرا که همان نقش را نشان می دهد
اگر مثل یوسف زیبا و مؤمن در برابرش بایستی زیبا نشأنت میدهد
واگر غیر از این باشد همانطور نشأنت می دهد
اگر زبانی گویا و شیرین میخواهی
سکوت کن
که در آن صورت تأثیر کلامت هم چون خضر نبی جاویدان خواهد شد
چرا که مردن چون در دل زندگی است در سکوت محض بسر می برد
mohammad ghanbar در ۸ سال و ۴ ماه قبل، جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۹۵، ساعت ۰۲:۳۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۱۶:
شرح:
ای دل چنانچه مرا ببینی نمی شناسی ام بخاطر رنگ زرد رخسار و چهره ام البته جناب مولانا تلویحا منظورشون از دلی که خطاب قرار دادند حق بوده از دل خودم گذشتم و دل کندم
که عمق وجود و دلم تو باشی از جانم نیز گذشتم که جان جانم تو هستی خونی که بر چهره ام دیدی نشانی بود از خون جگرم که حاصل جراحت عشق است که جگرم را پاره کرده اما دیگر کارم از نشانی و بود من گذشته چرا که دیگر به نیستی پیوستم و اثری از من بر جای نمانده تو آن شاه عظیم الشأن هستی و آن آب حیاتی که در دل و جانم أقامت کرده ای تو همان وجود نازنینی که در عالم غیب همه ی هست را دیدی و نادیدنی برای تو معنا ندارد آن زمان که جام عشق را سر کشیدی ، از برای چه ، روی پنهان کردی ؟!
خدای را از روپوش و حجاب به در آ
کدام جنت و دوزخ ؟ که تو هر دو را حاضری و بین آن ها یی چنانچه ما را از خود دور کنی ، دور کردی و چنانچه ما را به سوی خود کشانی ، ما به سوی تو کشانیم تو آن قدر قدرت و پهلوانی که ان هنگام که سوار بر اسب و براق خود شوی در حال ، غرب و شرق در زیر لگام اسب تو یکی است و مکان زیر پای تو لإمکان است تو همان ماه درخشان و معلایی که در بیابان و دریا به یکسان در نظر آیی تو به مثابه الیاس و خضر نبی ، که هر دو مظهر حکمت و علم بودند همه ی آن فضائل را یک جا داری
آنکس که بدون یاد و حضور تو زنده است ، آیا واقعا زنده است ؟
آن زمانی زنده خواهد شد که در ساحت حضور و ألوهیت تو مرده باشد ای کسی که هم نشینم تویی جز این چشمی که بینایی ام با آن میسر است تو صدها چشم دیگر در درونم تعبیه کردی که أز هر جهت به من بینا و بصیری اگر آدم قواعد و ظواهر دین و شرع هستی بسیار صورتهای گوناگون میبینی لزومی ندارد که بر حسب ظاهر تظاهر به سجده بر خاک کنی چرا که آن جان جان درون تو غنوده است ای خورشید و نور هدایت من (جناب شمس )گره های درونم را و گرفتگی هایم را تو راه گشا و راهنما باش چرا که همه ی گیر و گره هایم أز خیال ها و گمان هایم هست در حالیکه تو خود عینا حقیقت و وضوح و عیانی
mohammad ghanbar در ۸ سال و ۴ ماه قبل، جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۹۵، ساعت ۰۲:۳۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۴ - از خداوند ولیالتوفیق در خواستن توفیق رعایت ادب در همه حالها و بیان کردن وخامت ضررهای بیادبی:
شرح ابیات:
از خداوند ولی التوفیق درخواستن توفیق رعایت ادب در همه حالها و بیان کردن وخامت ضررهای بی ادبی
از خدا جوییم توفیق ادب
بی ادب محروم گشت از لطف رب (78)
بی ادب تنها نه خود را داشت بد
بل که آتش در همه آفاق زد (79
مولانا مانند دیگر عرفا معتقد است که هر مقامی ادب خاص خود را دارد.مثلا می گوید نزد اهل تن ، آنچه ملاک است همان ادب ظاهری است زیرا اهل تن آگاه بر نهان نیستند:
پیش اهل تن ادب برظاهر است
که خدا زایشان نهان را ساتر است
(دفتر دوم بیت 3224)
اما پیش اهل دل که آگاه بر اسرار هستند، ادب ظاهری کافی نیست بلکه ادب باطنی لازم است.
پیش اهل دل ادب بر باطن است
زآن که دلشان بر سرایر فاطن است
(دفتر دوم بیت 3225)
مولانا در قصه آدم و شیطان نیز معتقد است چون آدم ادب را رعایت کرد و گناه را به گردن گرفت ، خدا نیز او را بخشید و بالا برد،ولی شیطان که بی ادبی کرد و علت گناه خود را خدا معرفی نمود، مورد لعن خداوند واقع شد.
(گفت آدم که ظلمنا نفسنا
او ز فعل حق نبد غافل چو ما
در گنه او از ادب پنهانش کرد
زآن گنه بر خود زدن او بر بخورد
بعد توبه گفتش ای آدم نه من
آفریدم در تو آن جرم و محن ؟
نه که تقدیر و قضای من بد آن؟
چون به وقت عذر کردی آن نهان ؟
گفت ترسیدم ادب نگذاشتم
گفت من هم پاس آنت داشتم
دفتر اول ابیات 1496-1492)
خواجه حافظ نیز در این مورد بسیار زیبا سروده است:
گناه گرچه نبود اختیار ما حافظ
تو در طریق ادب باش و گو گناه من است
البته به نظر مولانا موارد خاصی هم وجود دارد که بی ادبی مذموم شمرده نمی شود،از جمله بی ادبی عاشق در مواجهه با معشوق خویش در حالت فنای عاشق در معشوق که در آن حالت عدم رعایت ادب حالت هشیاری خود عین بجای آوردن ادب است.
شاید منظور مولانا از آن شخص بی ادبی که از لطف رب محروم گشته و نه تنها باعث ملعون شدن خود شده بلکه آتش گناه و گستاخی را در سراسر عالم افروخته است ، همان شیطان باشد که البته انسانهای پیرو او هم مشمول همین حکم خواهند بود.
مائده از آسمان در می رسید
بی شری و بیع و بی گفت و شنید (80)
در میان قوم موسی چند کس
بی ادب ، گفتند :" کو سیر و عدس؟" (81)
منقطع شد خوان ونان از آسمان
ماند رنج زرع و بیل و داس مان (82)
در اینجا، مولانا به یکی از نمونه های بی ادبی بعضی از مردم اشاره می کند که باعث رنج و زحمت خود و دیگران شدند.می گوید: خداوند بی هیچ رنج و زحمت و دادو ستدی بر قوم موسی(ع) از آسمان روزی می فرستاد، اما چند نفر بی ادب از قوم او بجای سپاسگزاری از خداوند گفتند : پس کو سیر و عدس ؟ خداوند نیز آن مائده آسمانی را قطع کرد و آنها مجبور شدند که تن به زحمت زراعت و شخم زدن و درو کردن بدهند؛ در واقع آنها با این بی ادبی هم باعث زحمت خود و هم باعث رنج و زحمت دیگران شدند.
باز،عیسی چون شفاعت کرد حق
خوان فرستاد و غنیمت برطبق (83)
باز، گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زله ها بر داشتند (84)
لابه کرده عیسی ایشان را که :"این
دائم است و کم نگردد از زمین (85)
بد گمانی کردن و حرص آوری
کفر باشد پیش خوان مهتری " (86)
زآن گدارویان نادیده ز آز
آن در رحمت بر ایشان شد فراز (87)
یکی دیگر از مواردی که به خاطر بی ادبی خداوند نعمت خود را از بندگان بی ادبش دریغ کرده است،قصه بعضی از همراهان حضرت عیسی (ع) است که حضرت شفاعت آنها را نزد خدای کرد و خدا هم برای آنها از آسمان طعام فرستاد،اما آن آدمهای گستاخ و بی ادب حرص ورزیدند و مثل گداها از باقیمانده غذا بر می داشتند تا مبادا در آینده دچار گرسنگی شوند. در حالی که حضرت عیسی(ع) به آنها می گفت که این روزی آسمانی دائمی است و لازم نیست این قدر حرص روزی فردا را بخورید. اما آن گداهای پررو که حرص و آز چشمانشان را کور کرده بود به کار خود ادامه دادند و خداوند نیز در عوض در رحمت را بر آنان بست و دیگر برایشان از آسمان روزی نفرستاد.
ابر بر ناید پی منع زکات
وز زنا افتد وبا اندر جهات (88)
هر چه بر تو آید از ظلمات و غم
آن ز بی باکی و گستاخی است هم (89)
هر که بی باکی کند در راه دوست
رهزن مردان شد و نامرد اوست (90)
در احادیث آمده است که اگر مؤمنان زکات مال خود را ندهند خداوند باران را از آنها دریغ می کند و همچنین آمده است که فحشا و زنا سبب شیوع بیماریهای مرگ آوری همچون وبا می شود. در اینجا مولانا می خواهد بگوید که وقتی خداوند باران فرو می فرستد و نعمتهای ما افزایش می یابند، ادب این است که زکات بدهیم و اگر سلامتی جنسی داریم، ادب آن این است که در راه مشروع از آن استفاده کنیم نه در راه زنا،و اگر این آداب را بجا نیاوریم خداهم نعمت باران را از ما می گیرد و بیماریهای مرگ آور نیز همه جا شایع می شوند که در نتیجه این بی ادبی، بی ادبان باعث رنج و زحمت برای خودشان و دیگران می شوند.
به طور کلی ، هر مصیبت و غمی که بر انسان وارد می شود نتیجه بی باکی و گستاخی خود انسان است. حتی اگر کسی به این عنوان که مرد حق است دچار گستاخی و بی ادبی در مقابل حضرت حق شود دیگر مرد حق به حساب نمی آید،بلکه نامردی است که باعث گمراهی خود و دیگران است.
از ادب پر نور گشته ست این فلک
وز ادب معصوم و پاک آمد ملک (91)
مولانا می گوید رعایت ادب تنها مخصوص انسان نیست بلکه اگر می بینید این فلک گردون هم پر نور شده است به خاطر رعایت ادب است و به برکت ادب ،فرشتگان معصوم و پاک شده اند و دائما مطیع امر الهی هستند.
بد ز گستاخی کسوف آفتاب
شد عزازیلی ز جرات رد باب (92)
همانطور که رعایت ادب مختص انسان نیست،غیر انسان نیز ممکن است دچار بی ادبی شود که نتیجه آن به خودش بر می گردد . مثلا وقتی خورشید دچار بی ادبی می شود واز مسیر عادی خود دور می افتد دچار سیه رویی و کسوف می شود (طبق عقیده کیهان شناسی قدیم).عزازیل یا همان شیطان هم به خاطر بی ادبی و گستاخی از درگاه حق رانده شد.
mohammad ghanbar در ۸ سال و ۴ ماه قبل، جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۹۵، ساعت ۰۲:۲۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۵ - ملاقات پادشاه با آن ولی که در خوابش نمودند:
شرح ابیات:
ملاقات پادشاه با آن ولی که در خوابش نمودند
دست بگشاد و کنارانش گرفت
همچو عشق اندر دل و جانش گرفت (93)
وقتی آن ولی خداوند و طبیب الهی نزد پادشاه آمد، پادشاه دستهای خود را گشود و او را در آغوش کشید.در مصراع دوم می خواهد بگوید که این در آغوش کشیدن تنها یک امر و سنت ظاهری نبود بلکه پادشاه از دل و جان عاشق او شده بود و این در بغل گرفتن نمود ظاهری و جسمانی آن عشق بود.
دست و پیشانیش بوسیدن گرفت
وز مقام و راه پرسیدن گرفت (94)
پرس پرسان می کشیدش تا به صدر
گفت :" گنجی یافتم آخر به صبر" (95)
شاه در حال که بر دست و پیشانی طبیب الهی بوسه می زد و از چگونگی سفر او سوال می کرد او را به صدر مجلس برد و گفت :بر اثر صبر و بردباری به گنجی همچون تو دست یافتم.
گفت : ای نور حق و دفع حرج
معنی الصبر مفتاح الفرج ! (96)
ای لقای تو جواب هر سوال
مشکل از تو حل شود بی قیل و قال (97)
ترجمانی هر چه ما را در دل است
دست گیری هرکه پایش در گل است (98)
شاه به آن طبیب للهی گفت :ای نور حق ! و ای دفع کننده دلتنگی ها و فشارهای روحی . ای مصداق واقعی حدیث نبوی که می گوید :صبر ، کلید گشایش است. ای کسی که ملاقات و دیدار تو خود به خود پاسخ هر سوالی و حل هر مشکلی است.
مولانا دیدار مرد کامل و پیر طریقت را پاسخ هر سوال و حل هر مشکلی از سالک می داند ، زیرا او بر اسرار دل سالک آگاه است و سالی را که در راه مانده دستگیری می کند و به مقصد می رساند. از آنجایی که علم مرد کامل از نوع علم الهی و کشف و اشراق است برای سالک یقین آور است و جایی برای هیچ گونه جر و بحث و شک و تردیدی باقی نمی گذارد.
مرحبا یا مجتبی یا مرتضی
ان تغب جاء القضا ضاق الفضا (99)
ای شخص برگزیده و پسندیده ! خوش آمدی. اگر بروی و غایب شوی حتما برای ما قضای بد می آید و فضا تنگ می شود.
بعضی از شارحین مثنوی مجتبی و مرتضی را به معنی اسم خاص یعنی امام حسن مجتبی ع و امام علی ع گرفته اند که به نظر صحیح نمی آید.
انت مولی القوم من لا یشتهی
قد ردی ، کلا لئن لم ینته(100)
تو سرور همه قوم هستی . کسی که مشتاق تو نباشد حتما تباه خواهد شد مگر آن که از آن خطا برگردد.
قسمت پایانی مصرع دوم از آیه 15 سوره علق اقتباس شده است .
چون گذشت آن مجلس و خوان و کرم
دست او بگرفت و برد اندر حرم (101)
پس از دیدار اولیه و تعارفات معمول ، شاه دست طبیب الهی را گرفت و به داخل حرم خود برد تا کنیزک بیمار را به او نشان دهد. شاید مولانا در مصرع دوم این بیت می خواهد بگوید که سالک باید به پیر و مراد خود اعتماد کند و اورا به حریم دل خود راه دهد و اسرار ضمیرش را برای او آشکار کند؛ هر چند پیر بر آن اسرار آگاهی دارد ولی دست ارادت دادن به پیر و سفره دل را پیش او گشودن باعث می شود تا سالک بهتر از راهنمایی های پیر بهره مند شود.
mohammad ghanbar در ۸ سال و ۴ ماه قبل، جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۹۵، ساعت ۰۲:۲۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱ - سرآغاز:
بشنو این نی چون شکایت می کند از جدایی ها حکایت می کند (1)
بیت بالا آغاز ابیات مستقل هجده گانه ای است که دفتر اول مثنوی با آن آغاز شده است و از قدیم به "نی نامه" معروف بوده است. می گویند مرید و خلیفه محبوب مولوی، حسام الدین معروف به چلبی (وفات 683) شبی در خلوت به مولانا پیشنهاد کرد که خود اثری از نوع الهی نامه سنائی، یعنی همان حدیقه الحقیقه، پدید آورد، و مولانا بلافاصله از گوشه دستارش کاغذی بیرون کشید، که ابیات نی نامه بر آن نوشته شده بود. با آنکه کار به همین جا ختم نشد و در اثر اصرار و مطالبه صادقانه حسام الدین تعداد ابیات مثنوی مولانا به بیست و پنج هزار و ششصد و هشتاد و پنج بیت رسید، شاید بتوان گفت تمام ابیات بعدی مثنوی در همه شش دفتر آن تفسیر گونه ای بر همان هجده بیت آغازین باشد.
پس از این مقدمه کوتاه بپردازیم به شرح بیت نخست مثنوی. این بیت به شکلهای دیگری نیز آمده است.
از جمله اینکه : بشنو این نی چون حکایت می کند از جدایی ها شکایت می کند
اما بنا بر نسخه های نزدیک به زمان مولانا همان شکلی که در ابتدا آمده است صحیح است.
منظور از "نی" در این بیت خود مولاناست که حکایت روح سالک عارف را در غربتکده دنیا و قصه جدایی ها را بیان می کند. مولانا بارها در جاهای دیگر مثنوی نیز خود را به نی و چنگ تشبیه کرده است.
ما چو چنگیم و تو زخمه می زنی زاری از ما نه، تو زاری می کنی
ما چو ناییم و نوا در ما ز توست ما چو کوهیم و صَدا در ما ز توست
(ابیات 602 و 603 دفتر اول مثنوی)
آنچه این نی را به صدا در می آورد همان عشق است.
آتش عشق است کاندر نی فتاد جوشش عشق است کاندر می فتاد
(بیت 10 دفتر اول)
این نی از انواع مختلف جدایی ها، سخن می گوید. جدایی انسان از خدا، جدایی جهان مادی از حقایق الهی، جدایی مردم از یکدیگر و ....
در این جا بد نیست به این نکته که بعضی از مولوی شناسان معاصر گفته اند نیز اشاره کنم که همانگونه که در آینده بیشتر روشن خواهد شد، مولانا عارفی است که نه اهل شکایت از معشوق است و نه حتی اهل سپاسگزاری از او.
چون اساساً شکر و شکایت از دیگری در جایی مطرح می شوند که دوگانگی در کار باشد، اما در جایی که عاشق، خودی در برابر معشوق برای خود نمی بیند چطور می تواند شاکر یا شاکی باشد؟
این ثنا گفتن ز من ترک ثناست کاین دلیل هستی و هستی خطاست
(بیت 521 دفتر اول)
منصور حلاج نیز گفته است: الهی تو می دانی که عاجزم از شکر تو، جای من شکر کن خود را، که شکر آن است و بس.(تذکره الاولیا ص 588)
و نیز مولانا در جای دیگر می گوید:
چون بگرید زار بی شکر و گله افتد اندر هفت گردون غلغله
(بیت 1587 دفتر اول)
در داستان طوطی و بازرگان هم که شکایت ازجانِ جان یعنی خدا را در یک مصرع بیان می کند بلافاصله می گوید نه من شاکی نیستم بلکه تنها روایت می کنم.
من ز جانِ جان شکایت می کنم من نیم شاکی روایت می کنم
(بیت 1791 دفتر اول)
لذا شاید اصلاً بهتر باشد که مصرع اول بیت فوق با علامت سوال نوشته شود و به حالت استفهام انکاری خوانده شود، یعنی می گوید: من از خداوند شکایت کنم؟ نه، هرگز، من فقط روایت می کنم.
و از اینگونه موارد در مثنوی بسیار است که هیچگونه دوگانگی را بین عاشق و معشوق بر نمی تابد. بر خلاف خواجه شیراز، حافظ، که هم از معشوق شکایت می کند و هم به شکرش می پردازد.
ز ان یار دلنوازم شکریست با شکایت گر نکته دان عشقی خوش بشنو این حکایت
(دیوان حافظ)
البته حافظ نیز تنها در یک مورد بر خلاف این نظریه کلی اش سخن گفته است که می توان آن را حمل بر استثنا نمود، آنجا که می گوید:
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ عشقبازان چنین مستحق هجرانند
(دیوان حافظ)
این را هم به خاطر داشته باشید که در این مورد استثنایی نیز تنها گله و شکایت از معشوق منع شده است نه شکر و سپاسگزاری.
پس با این توضیحات که کمی هم به درازا کشید باید بگوییم که در بیت اول نی نامه مثنوی نیز مولانا در واقع مرادش از شکایت در مصرع اول همان حکایت کردن در مصرع دوم است و این با اندیشه های مولانا هماهنگ تر می نماید.
کز نیستان تا مرا ببریده اند در نفیرم مرد و زن نالیده اند (2)
در شرح این بیت نیز بعضی از کاتبان مثنوی به جای عبارت "در نفیرم" عبارت "از نفیرم" را ثبت کرده اند که مسلماً غلط می باشد.
مولانا در این بیت می خواهد بگوید که تا زمانیکه ما از نیستان حقیقت جدا هستیم و دچار هجران گشته ایم، ناله همه انسانها، مرد و زن را در نفیر من خواهی شنید.
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق (3)
شرحه شرحه یعنی چاک چاک، و سینه شرحه شرحه یعنی دلی که از درد و رنج فراق پاره پاره شده است، و تنها اینگونه دل است که می توان با او از درد هجران و درد اشتیاق به بازگشت به اصل خویش با او سخن گفت. چون اساسا اینگونه مباحث حرف دل است و دل درد آشنا آن را می فهمد. حتی گاهی نیازی به سخن گفتن هم نمی باشد، و یا گاهی لفظی مناسب حال پیدا نمی شود با این حال می توان با دل درد آشنا به گونه ای دیگر سخن گفت، آنچنان که مولانا در جای دیگر می گوید:
غیر نطق و غیر ایما و سِجِل صد هزاران ترجمان خیزد ز دل
(بیت 1216 دفتر اول)
و یا :
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم تا که بی این هرسه با تو دم زنم
(بیت 1740 دفتر اول)
*****************************************************
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش (4)
هر که از اصل خود دور مانده است سعی می کند به روزگار وصال خود باز گردد. البته این تکاپو برای وصال برای کسانی اتفاق می افتد که اصل خویش را شناخته باشند و بدانند که از آن دور افتاده اند، به عبارت دیگر کسانی که "درد اشتیاق" داشته باشند. همانگونه نیز که آیه و نشانه هم برای کسی آیه و نشانه است که به دنبال گم شده ای باشد و بداند گم شده اش چیست.
من به هر جمعیتی نالان شدم جفت بد حالان و خوش حالان شدم (5)
مولانا برای اینکه همدم و همرازی پیدا کند و درد فراق و درد اشتیاق را با او در میان بگذارد به سراغ همه می رود. بعضی از شارحان مثنوی از جمله استاد فروزانفر، "بد حال" را به معنی کسی دانسته اند که احوال قلبی و روحانی او نازل است و به کمال نرسیده، و در مقابل "خوش حال" کسی است که واردات قلبی عالی دارد. (رجوع کنید به شرح مثنوی شریف، ج ا، ص 11)
هر کسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من (6)
نظر غزالی راجع به موسیقی این است که موسیقی در واقع چیزی به انسان اضافه نمی کند بلکه آن چیزی را که در وجود اوست، تحریک می کند و به جنبش می آورد. شبیه این نظر را مولانا درباب می و شراب نیز دارد یعنی می گوید اگر آدم عاقل "می" بنوشد نکوفر می شود، ولی اگر فرد بد خویی شراب بنوشد بدتر می شود. پس در واقع می خواهد بگوید "می" تنها واقعیت آدم را ظاهر و عریان می کند ولی چون اغلب مردم بنا به گفته مولانا بد و ناپسند هستند خداوند "می" را بر همه حرام کرده است.
نه همه جا بی خودی شر می کند بی ادب را می چنان تر می کند
گر بود عاقل، نکوفَر می شود ور بود بدخوی بدتر می شود
لیک اغلب چون بَدند و ناپسند بر همه می را مُحَّرم کرده اند
(دفتر چهارم ابیات 2159-2157)
در اینجا نیز ناله نی "بدحالان" را به خیالات مادی و مبتذل خود سرگرم و خشنود می کند و "خوش حالان" را در راه حق و معرفت پیش می برد و هر یک از آن دو گروه از ظن خود و بر اساس زمینه های ذهنی خود، از بانگ نی خوششان می آید و آن را همراه خود می دانند.
سر من از ناله من دور نیست لیک چشم و گوش را آن نور نیست (7)
مولانا در این بیت می گوید که جان کلام و سر سخن او در همین ناله نی که ناله خود اوست بیان می شود اما هر کسی که این ناله را می شنود آن راز را در نمی یابد. اصولا وقتی صحبت از سرّ و رازی می شود معنایش لزوما آن نیست که آن راز هرگز بیان نشده است بلکه بسیار پیش می آید که آن راز بیان شده است ولی گوش شنوایی وجود ندارد، در واقع آنکه منکر رازی باشد حتی اگر آن را بشنود برایش فرقی با حرفهای عادی ندارد. راز را فقط راز دان می فهمد و بس.
راز جز با رازدان انباز نیست راز اندر گوش منکر راز نیست
(دفتر ششم بیت 8)
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست لیک کس را دیدِ جان دستور نیست (8)
به عنوان مثال جسم و جان به هم پیوسته اند و هیچ یک از دیگری پوشیده و نهفته نیست، ولی کسی که اسیر جسم و زندگی مادی است اجازه دیدن "جان" را ندارد. پس بین راز مولانا و ناله نی که همان ناله مولانا می باشد نیز چنین رابطه ای برقرار است و چشم و گوش ظاهری جسم نی را می بیند و ناله آن را می شنود اما راز آن را در نمی یابد.
آتش است این بانگ نای و نیست باد هر که این آتش ندارد، نیست باد (9)
این بانگ نی و یا در واقع سخن مولانا نتیجه جریان باد یا نَفَس نیست، بلکه آتشی است که از عشق بر می خیزد. هر کسی که آتش چنین عشقی در درونش نباشد، نابود باد.
آتش عشق است کاندر نی فتاد جوشش عشق است کاندر می فتاد (10)
سوز و گدازی که در ناله این نی وجود دارد بخاطر عشقی است که وجود آن را پر کرده است. ناله این نی بیانگر احوالات عاشقانه خود مولاناست، همچنانکه خود او در اول قصه کنیزک و پادشاه اشاره می کند که :
بشنوید ای دوستان! این داستان خود، حقیقت نقد حال ماست آن
(دفتر اول بیت 35)
در مصرع دوم بیت دهم نیز می گوید "می" هم که "می" می شود و به جوشش در می آید بخاطر وجود عشق در آن است، و اصلا بدون عشق هیچ حرکت و جوششی معنا نمی یابد. در دفتر پنجم نیز همین معنا را به عبارت دیگری گفته است:
باده کاندر خُنب می جوشد نهان ز اشتیاق روی تو جوشد چنان
(دفتر پنجم 3574)
نی، حریف هر که از یاری برید پرده هایش پرده های ما درید (11)
ناله نی با هر عاشق دور افتاده از معشوقی همدم می شود. ناله ها و آوازهای نی باعث می شود که افراد آنگونه که هستند خود را بنمایانند، در نتیجه پرده صورت پرستان را می درد و آنها را رسوا می کند، اما برای آنکه عاشق حق است و در آرزوی وصال حق، نی پرده های حجاب را از پیش چشمان او می درد تا عاشق به معشوق خود نظر کند.
همچو نی، زهری و تریاقی که دید؟ همچو نی، دمساز و مشتاقی که دید؟ (12)
آواز نی باعث رسوایی صورت پرستان و معرفت عاشقان حقیقت می شود، پس برای گروهی همچون زهر و برای گروهی دیگر حکم پادزهر را دارد.
نی که لب خود را بر لب نوازنده خود می گذارد، دمساز و همدم او می شود و مانند یک عاشق هجران کشیده مشتاق رسیدن به وصال است.
نی، حدیث راهِ پرخون می کند قصه های عشقِ مجنون می کند (13)
نی سخن از راه پرخون و پرخطر می کند که به فنای عاشق می انجامد. نی داستان عاشقان مجنون صفت روزگاران را بیان می کند. حافظ شیرازی نیز معتقد است که در راه عشق چاره ای جز جان سپردن، وجود ندارد.
راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست آنجا جز این که جان بسپارند چاره نیست
(دیوان حافظ)
اما بد نیست به این مطلب هم اشاره کنم که تجربه های عشقی مولانا و حافظ با یکدیگر متفاوت بوده اند از جمله این که به نظر می آید حافظ در تجربه عشقی خود ابتدا آن را شیرین یافته است و بعدا به سختی و تلخی رسیده است، همچنانکه می گوید:
چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
(دیوان حافظ)
و یا اینکه:
الا یا ایها الساقی اَدِر کاساً و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
(دیوان حافظ)
اما تجربه مولانا بر عکس بوده است، یعنی اول عشق را تلخ و مشکل و خونی دیده است ولی شجاعت ورزیده و دلیری به خرج داده است و بعد دریافته است که این لقمه چقدر شیرین است. او در دفتر سوم مثنوی می گوید:
عشق، از اول چرا خونی بود؟ تا گریزد آن که بیرونی بود
(دفتر سوم 4754)
یا به تعبیر دیگر قصه عشق مولانا همان قصه مسجد مهمان کش در مثنوی است که بعدا به شرحش خواهیم رسید.
محرم این هوش جز بیهوش نیست مرزبان را مشتری جز گوش نیست (14)
فقط کسی که در اثر مستی فرا عقلی حق، هوش ظاهری خود را از دست داده است توانایی درک این هوش را که همان توانایی درک معرفت الهی است دارد. چنین کسی همانگونه که گوش سخن زبان را می شنود اسرار حق را می شنود.
لازم به ذکر است که در مستی های معمولی و دنیوی فرد مست عقل خود را زایل می کند و به مرتبه دون عقل می رسد اما در مستی های حقیقی که فرد مست حق می شود به مرحله بالاتر از عقل معمولی دست می یابد.
در غم ما، روزها بیگاه شد روزها، با سوزها همراه شد (15)
بیگاه شدن یعنی سپری شدن و به پایان رسیدن. روزها با سوزهای زیاد می آیند و می روند اما غم دل عاشق هجران کشیده به جای خود باقیست.
روزها گر رفت، گو: "رو، باک نیست تو بمان، ای آنکه چون تو پاک نیست" (16)
اگر روزها می روند باکی نیست، اما تو ای معشوقِ پاک و منزه بمان. به هر حال ما چه بخواهیم و چه نخواهیم روزهای عمر سپری می شوند و ما نیز غیر از همین عمر گذرا چیزی نداریم، پس چه خوب است که با دادن عمر گذرا و رفتنی به موجودی پاک و ماندنی که همان حضرت حق است دست یابیم.
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد هر که بی روزی است روزش دیر شد (17)
منظور از ماهی همان عاشق صادق است و آب در اینجا همان جذبه حق است که عاشق صادق همواره در آن شناور است و از آن سیر نمی شود و ملول نمی گردد. اما هر کسی از این جذبه حق محروم و بی نصیب (بی روزی) باشد، عمرش (روزش) می گذرد و به هیچ چیز مفیدی دست نمی یابد.
در نیابد حال پخته هیچ خام پس سخن کوتاه باید، والسّلام (18)
پخته همان ماهی بیت قبل یعنی عاشق صادق حق است و خام همان فرد محروم و بی روزی از معرفت حق که نمی تواند حال پختگان را درک کند پس بهتر است سخن را کوتاه کرد و خاموش شد.
می گویند مولانا این 18 بیت آغازین مثنوی را به خط خود نوشته بود و از این پس را به خواهش حسام الدین چلبی گفته است و همو نوشته است.
mohammad ghanbar در ۸ سال و ۱۱ ماه قبل، جمعه ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ساعت ۱۸:۱۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹:
این سروده به علت اینکه اسم زیبای مولانا درش بود توجه من رو بسیار جلب کرد و با اینکه زبان عربی نمیدانم خواستم بفهمم که چه میگویند و با کمک یکی از دوستان ترجمه کردیم
گفتم در اینجا قرار دهم تا همه استفاده کنند و اگر نظری و فهمی هم از ابیات دارید بفرمایید
مولانا مولانا اغنانا اغنانا
(سرورم ما را بی نیاز کن)
امسینا عطشانا اصبحنا ریانا
(شب تشنه بودیم و صبح سیراب شدیم)
لا تاسی لا تنسی لا تخشی طغیانا
(شما از سرکشی و طغیان مایوس نمیشوی)
اوطانا اوطانا من اجلک اوطانا
(و فراموش نمیکنی و ترسی هم نداری)
شرفنا آنسنا ان کنت سکرانا
(به خاطر تو درنگ کردیم گرچه مست بودیم)
یا بارق یا طارق عانقنا عریانا
(ای درهم کوبنده ما عریان همدیگر را در آغوش گرفتیم)
من کان ارضیا ما جاء مرضیا
(ولی آنکه شخص زمینی بود ار ما راضی نبود)
فلیعبد فلیعبد فرقانا فرقانا
(بنابراین او باید عبادت کند تا قدرت تشخیص بیابد)
من کان علویا قد جاء حلویا
(آنکه مراد است براستی شیرین است)
نرویهم معنانا الوانا الوانا
(بنابراین ما آنها را به طریقی سیراب خواهیم کرد)
و الباقی و الباقی بینه یا ساقی
(در پایان میان ِ او ای ساقی)
یا محسن یا محسن احسانا احسانا
( وای نیکوکار فقط خوبی و نیکی می ماند)