گنجور

 
مولانا

گفت ای زن تو زنی یا بوالحزن

فقر فخر آمد مرا بر سر مزن

مال و زر سر را بود همچون کلاه

کل بود او کز کله سازد پناه

آنک زلف جعد و رعنا باشدش

چون کلاهش رفت خوشتر آیدش

مرد حق باشد بمانند بصر

پس برهنه به که پوشیده نظر

وقت عرضه کردن آن برده‌فروش

بر کند از بنده جامهٔ عیب‌پوش

ور بود عیبی برهنه‌ش کی کند

بل بجامه خدعه‌ای با وی کند

گوید این شرمنده است از نیک و بد

از برهنه کردن، او از تو رمد

خواجه در عیبست غرقه تا به گوش

خواجه را مالست و مالش عیب‌پوش

کز طمع عیبش نبیند طامعی

گشت دلها را طمعها جامعی

ور گدا گوید سخن چون زر کان

ره نیابد کالهٔ او در دکان

کار درویشی ورای فهم تست

سوی درویشی بمنگر سست سست

زانک درویشان ورای ملک و مال

روزیی دارند ژرف از ذوالجلال

حق تعالی عادلست و عادلان

کی کنند استم‌گری بر بی‌دلان

آن یکی را نعمت و کالا دهند

وین دگر را بر سر آتش نهند

آتشش سوزا که دارد این گمان

بر خدا و خالق هر دو جهان

فقر فخری از گزافست و مجاز

نه هزاران عز پنهانست و ناز

از غضب بر من لقبها راندی

یارگیر و مارگیرم خواندی

گر بگیرم برکنم دندان مار

تاش از سر کوفتن نبود ضرار

زانک آن دندان عدو جان اوست

من عدو را می‌کنم زین علم دوست

از طمع هرگز نخوانم من فسون

این طمع را کرده‌ام من سرنگون

حاش لله طمع من از خلق نیست

از قناعت در دل من عالمیست

بر سر امرودبن بینی چنان

زان فرودآ تا نماند آن گمان

چون که بر گردی تو سرگشته شوی

خانه را گردنده بینی و آن توی