گنجور

 
مولانا

دید احمد را ابوجهل و بگفت

زشت نقشی کز بنی‌هاشم شکفت

گفت احمد مر ورا که راستی

راست گفتی گرچه کار افزاستی

دید صدیقش بگفت ای آفتاب

نی ز شرقی نی ز غربی خوش بتاب

گفت احمد راست گفتی ای عزیز

ای رهیده تو ز دنیای نه چیز

حاضران گفتند ای صدر الوری

راست‌گو گفتی دو ضدگو را چرا

گفت من آیینه‌ام مصقول دست

ترک و هندو در من آن بیند که هست

ای زن ار طماع می‌بینی مرا

زین تحری زنانه برتر آ

آن طمع را ماند و رحمت بود

کو طمع آنجا که آن نعمت بود

امتحان کن فقر را روزی دو تو

تا به فقر اندر غنا بینی دوتو

صبر کن با فقر و بگذار این ملال

زانک در فقرست عز ذوالجلال

سرکه مفروش و هزاران جان ببین

از قناعت غرق بحر انگبین

صد هزاران جان تلخی‌کش نگر

همچو گل آغشته اندر گلشکر

ای دریغا مر ترا گنجا بدی

تا ز جانم شرح دل پیدا شدی

این سخن شیرست در پستان جان

بی کشنده خوش نمی‌گردد روان

مستمع چون تشنه و جوینده شد

واعظ ار مرده بود گوینده شد

مستمع چون تازه آمد بی‌ملال

صدزبان گردد به گفتن گنگ و لال

چونک نامحرم در آید از درم

پرده در پنهان شوند اهل حرم

ور در آید محرمی دور از گزند

برگشایند آن ستیران روی‌بند

هرچه را خوب و خوش و زیبا کنند

از برای دیدهٔ بینا کنند

کی بود آواز چنگ و زیر و بم

از برای گوش بی‌حس اصم

مشک را بیهوده حق خوش‌دم نکرد

بهر حس کرد و پی اخشم نکرد

حق زمین و آسمان بر ساخته‌ست

در میان بس نار و نور افراخته‌ست

این زمین را از برای خاکیان

آسمان را مسکن افلاکیان

مرد سفلی دشمن بالا بود

مشتری هر مکان پیدا بود

ای ستیره هیچ تو بر خاستی

خویشتن را بهر کور آراستی

گر جهان را پُر دُرِ مکنون کنم

روزی تو چون نباشد چون کنم

ترک جنگ و ره‌زنی ای زن بگو

ور نمی‌گویی به ترک من بگو

مر مرا چه جای جنگ نیک و بد

کین دلم از صلحها هم می‌رمد

گر خمش گردی و گر نه آن کنم

که همین دم ترک خان و مان کنم