گنجور

 
مولانا

زن برو زد بانگ کای ناموس‌کیش

من فسون تو نخواهم خورد بیش

ترهات از دعوی و دعوت مگو

رو سخن از کبر و از نخوت مگو

چند حرف طمطراق و کار بار

کار و حال خود ببین و شرم‌دار

کبر زشت و از گدایان زشت‌تر

روز سرد و برف وانگه جامه تر

چند دعوی و دم و باد و بروت‌؟

ای ترا خانه چو بیت العنکبوت

از قناعت کی تو جان افروختی‌؟

از قناعت‌ها تو نام آموختی

گفت پیغامبر قناعت چیست‌؟ گنج

گنج را تو وا نمی‌دانی ز رنج

این قناعت نیست جز گنج روان

تو مزن لاف ای غم و رنج روان

تو مخوانم جفت کمتر زن بغل

جفت انصافم نیم جفت دغل

چون قدم با میر و با بگ می‌زنی

چون ملخ را در هوا رگ می‌زنی

با سگان زین استخوان در چالشی

چون نی اشکم تهی در نالشی

سوی من منگر به‌خواری سست سست

تا نگویم آنچ در رگ‌های تست

عقل خود را از من افزون دیده‌ای

مر من کم‌عقل را چون دیده‌ای

همچو گرگ غافل اندر ما مجه

ای ز ننگ عقل تو بی‌عقل به

چونکه عقل تو عقیلهٔ مردم است

آن نه عقل‌ست آن که مار و کزدم است

خصم ظلم و مکر تو الله باد

فضل و عقل تو ز ما کوتاه باد

هم تو ماری هم فسون‌گر‌، این عجب

مارگیر و ماری ای ننگ عرب

زاغ اگر زشتی خود بشناختی

همچو برف از درد و غم بگداختی

مرد افسونگر بخوانَد چون عدو

او فسون بر مار و مار افسون برو

گر نبودی دام او افسون مار

کی فسون مار را گشتی شکار‌؟

مرد افسون‌گر ز حرص کسب و کار

در نیابد آن زمان افسون مار

مار گوید ای فسون‌گر هین و هین

آن خود دیدی فسون من ببین

تو به نام حق فریبی مر مرا

تا کنی رسوای شور و شر مرا

نام حقم بست، نی آن رای تو

نام حق را دام کردی وای تو

نام حق بستاند از تو داد من

من به نام حق سپردم جان و تن

یا به زخم من رگ جانت برد

یا که همچون من به زندانت برد

زن ازین گونه خشن گفتارها

خواند بر شوی جوان طومار‌ها