گنجور

 
محیط قمی

ای آفتاب از مه روی تو آیتی

تاریک شب ز ظلمت مویت کنایتی

جز پیر می‌فروش پی دفع درد و غم

از هیچ کس به عمر ندیدم کفایتی

سرو چمن ز قامت دلجوت جلوه‌ای

آب خضر ز لعل لبانت کنایتی

در هر سری ز سنگ جفایت نشانه‌ای

در هر دلی ز آتش عشقت سرایتی

شاهی تو را سزد که توانی بنا، گرفت

هر دم به یک اشاره ابرو ولایتی

در فوج دلبران که به نصرت مُسلّمند

فرخنده‌تر ز سرو قدت نیست رایتی

بپْذیر پند من که شنیدم ز کاملی

وز این صحیح‌تر نشنیدم روایتی

مشکن دل کسی که به اجماع عقل و نقل

نبْود به هیچ کیش، بتر زین جنایتی

غیر از علیّ و آل، نباشد «محیط» را

از کس امید لطفی و چشم عنایتی

 
sunny dark_mode