گنجور

 
محیط قمی

خوش است در دم رفتن، رخ تو را دیدن

رخ تو دیدن و از خویش چشم پوشیدن

چو لاف عقل زنی، هیچ خودپسند مباش

از آن که غایت جهل است، خود پسندیدن

شوی چو مدعی عشق، لب ز شکوه ببند

بود به مذهب عشاق، کفر رنجیدن

دلیل نفس‌پرستی تو است، خودبینی

که حق‌پرست فرو بسته، چشم بد دیدن

هزار جرم زخما دید و جمله را پوشید

ز پیر میکده آموز، عیب پوشیدن

زشوق بوسه دست تو غنچه گل گردد

چو سوی شاخ بری، دست بهر گل حق دیدن

بود چه فایده گوش و چشم، می‌دانی؟

حدیث عشق شنیدن، جمال حق دیدن

یکی نبودی ناکام و نامراد به دهر

اگر مراد میسر شدی به کوشیدن

در آن زمان که شوم خاک، آرزو دارم

به تربتم گذر آری، برای گردیدن

زخاک شیوه افتادگی طلب، ای دل

ز باد، گرد سر خاص و عام گردیدن

ولیّ حق اسدالله که با حمایت او

به شیر شرزه توانیم زور ورزیدن

به روز حشر که کار همه گریستن است

«محیط» راست به مهرش شعار خندیدن

 
sunny dark_mode