گنجور

 
غروی اصفهانی

مست صهبای تو در هر گذری نیست که نیست

زانکه سودای تو در هیچ سری نیست که نیست

سینه گنجینۀ عشق تو و از لخت جگر

لعل رمانی و والا گهری نیست که نیست

همتی بدرقۀ راه من گمشده کن

راه عشقست ز هر سو خطری نیست که نیست

نخل شکر بر تو زهر غم آورده ببار

سرو آزاد ترا برگ و بری نیست که نیست

دست بیداد بیند ای فلک سفله پرست

ورنه این مظلمه را دادگری نیست که نیست

صبح امید مرا تیره تر از شام مکن

که مرا شعلۀ آه سحری نیست که نیست

عشق در پرده اگر باخته ام می دانم

با چنین شور و نوا پرده دری نیست که نیست

گرچه از بزم تو مهجور و بصورت دورم

لیکم از عالم معنی خبری نیست که نیست

مفتقر خود بنظر بازی اگر می نازد

تا بدانند که صاحب نظری نیست که نیست

 
 
 
حافظ

روشن از پرتوِ رویت نظری نیست که نیست

مِنَّت خاکِ درت بر بصری نیست که نیست

ناظرِ روی تو صاحب نظرانند آری

سِرِّ گیسوی تو در هیچ سَری نیست که نیست

اشکِ غَمّازِ من ار سرخ برآمد چه عجب؟

[...]

صائب تبریزی

خسته چشم تو صاحب نظری نیست که نیست

تشنه لعل تو روشن گهری نیست که نیست

این چه شورست که حسن تو به عالم افکند؟

که نمکدان ملاحت جگری نیست که نیست

بخیه شبنم و گل بر رخ کار افتاده است

[...]

سحاب اصفهانی

اشک من مانع آه سحری نیست که نیست

ورنه آه سحری را اثری نیست که نیست

خبر این است که کس نیست ز خود بیخبران

ورنه در بی خبریها خبری نیست که نیست

مست آن شد که لب از باده ی مستانه ببست،

[...]

حکیم سبزواری

شورش عشق تو درهیچ سری نیست که نیست

منظر روی تو زیب نظری نیست که نیست

نیست یک مرغ دلی کش نفکندی بقفس

تیر بیداد تو تا پر به پری نیست که نیست

ز فغانم ز فراق رخ و زلفت بفغان

[...]

فروغی بسطامی

بر سر راه تو افتاده سری نیست که نیست

خون عشاق تو در ره‌گذری نیست که نیست

غیرت عشق عیان خون مرا خواهد ریخت

که نهان با تو کسی را نظری نیست که نیست

من نه تنها ز سر زلف تو مجنونم و بس

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه