گنجور

 
مسعود سعد سلمان

سرفرازا ز خدمت تا شدم دور

بباشد دیدگانم هر زمان تر

چنان گریم که بی معشوق عاشق

چنان نالم که بی فرزند مادر

وگر آتش زنی اندر دل من

همان گیری که مغز از دود مجمر

وگر پر زهر گردانی دهانم

زبانم گویدت شکری چو شکر

مرا در هیچ بزم و هیچ مجلس

مرا در هیچ درج و هیچ دفتر

نخواهد جز به نامت رفت خامه

نخواهد جز به یادت گشت ساغر

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
دقیقی

پریچهره بتی عیار و دلبر

نگاری سرو قدّ و ماه منظر

سیه چشمی که تا رویش بدیدم

سرشکم خون شدست و بر مشجر

اگر نه دل همی‌خواهی سپردن

[...]

عنصری

غنودستند بر ماه منور

خط و زلفین آن بت روی دلبر

یکی را سنبل نو رسته بالین

یکی را لالۀ خود روی بستر

ز مشکین جعد زنجیرست گویی

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
فرخی سیستانی

مرا، دی عاشقی گفت ای سخنور

میان عاشق و معشوق بنگر

نگه کن تا چه باید هر دوانرا

وزین دو کز تو پرسیدم بمگذر

چه خواهد دلبر از دلجوی بیدل ؟

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ازرقی هروی

همایون جشن عید و ماه آذر

خجسته باد بر شاه مظفر

امیر انشاه بن قاورد جغری

جمال دین و دین را پشت و یاور

خداوندی ، کجا کوته نماید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه