گنجور

 
مسعود سعد سلمان

تو را بشارت باد ای خدایگان عجم

به جاه کسری و ملک قباد و دولت جم

پیام داد مرا دولت خجسته به تو

که ای دو دیده و جان شهنشه اعظم

تو را بشارت دادم به ملک هفت اقلیم

که تیغ تیز تو خواهد گشادن این عالم

به چین کنند به مدح تو خطبه بر منبر

به مصر و بصره به نامت زنند زر و درم

به شهر مکه به امرت روند سوی غزا

به روم و زنگ به نامت کنند جامه عمل

روان آدم شادان شد از تو شاه از آنک

به چرخ بردی از قدر گوهر آدم

به چون تو شاه به آیین شدست کار جهان

به چون تو خسرو روشن شدست چشم حشم

سرای ملکت محکم به تو شده عالی

بنای دولت عالی به تو شده محکم

برنده تیغ تو آسان کننده دشوار

رونده کلک تو پیدا کننده مبهم

برد سنان تو از روی پادشاهی چین

دهد حسام تو مر پشت کافری را خم

زده است بازوی تو در عنان دولت چنگ

نهاده پای تو اندر رکاب ملک قدم

چو شهریار تو باشی و پادشاه جهان

ندید خواهد چشم زمانه روی ستم

میان هند ببندی روان ز خون جیحون

کنون که گردد تیغت میان هند حکم

چو شد فروزان خورشید روشن از مشرق

کجا برآید از جایگاه تیره ظلم

تهی شود همه بیشه ز آهو و خرگوش

چو از نشیب که از خود برون شود ضیغم

زمین ز خون عدو گردد احمر و اشقر

چو کار زار تو گردد بر اشهب و ادهم

چو تیز ناوک تو با کمان بپیوندد

تن و روان مخالف جدا شوند از هم

چو آفتاب حسامت در آید از در هند

ز خون نماند اندر تن عدوی تونم

کنون که تیغ تو مانند ابر خون بارد

جهان سراسر گردد چون بوستان ارم

به هر کجا که نهد روی رایت عالیت

به دولت تو نیاید فتوح و دولت کم

شوند از آمد و رفتن مبارزان مانده

ز فتحنامه نوشتن شود ستوه قلم

به خنجر ای ملک اکنون تو خسته ای دل کفر

که کرده ای تو چه بسیار خسته را مرهم

به جود باطل کردی سخاوت حاتم

به تیغ باطل کردی شجاعت رستم

هر آنکه جز رقم بندگی کشد بر خود

برو کشد ز فنا دست روزگار رقم

جهان فلک را بر تارکش فرود آرد

اگر برآرد جز بر مراد رای تو دم

همیشه تا به جهان اندرون غم و شادیست

تو شاد بادی و وانکو به تو نه شاد به غم

تو پادشاه جهان و جهان به تو یاور

ملوک عصر تو را بنده تو ولی نعم

همیشه قدر تو عالی و بخت تو پیروز

همیشه عمر تو افزون و جاه تو خرم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
قطران تبریزی

شده است بلبل داود و شاخ گل محراب

فکنده فاخته بر رود و ساخته مضراب؟

یکی سرود سراینده از ستاک سمن

یکی زبور روایت کننده از محراب

نگر که پردر گردید آبگیر بدانکه

[...]

مسعود سعد سلمان

شبی چو روز فراق بتان سیاه و دراز

درازتر ز امید و سیاه تر ز نیاز

ز دور چرخ فرو ایستاده چنبر چرخ

شبم چو چنبر بسته در آخرش آغاز

برآمده ز صحیفه فلک چو شب انجم

[...]

ابوالفرج رونی

گرفت مشرق و مغرب سوار آتش و آب

ربود حرص امارت قرار آتش و آب

همی شکنجد باد و همی شکافد خاک

به جنبش اندر دود و بخار آتش و آب

به خشگ و تر به جهان دربگشت ناظر عقل

[...]

سوزنی سمرقندی

خری سبوی سرو روده گوش و خم پهلو

کماسه پشت و کدو گردن و تکاو گلو

چو آمد آید با او سبوی و روده و خم

چو شد کماسه رود با وی و تگا و کدو

خری سرش ز خری چون کدوی بیدانه

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

زهی بمشرق و مغرب رسیده انعامت

شکوه خطبه وسکه زحشمت نامت

زتست نصرت اسلام از آن فلک خواند است

حسام دولت و دین و علاء اسلامت

بزرگ سایه یزدان و آفتاب ملوک

[...]