گنجور

 
کوهی

آن مه ترک چون گل خنده زنان دی بدمست

قدح باده چو لعل لب خونخوار بدست

از دل سوخته پیشش چو کباب آوردیم

کام او سوخت لبش گفت کبابی گرم است

گفتم ای جان جهان سوختم از هجر تو من

گفت بی ما منشین با توام از روز الست

تاحدیث از لب آن ساقی جان بشنیدم

روح من مست شد و شیشه دلدار شکست

دید ساقی که شکستم قدح از شوق لبش

گفت دیوانه شدی عاشق و معشوق پرست

قصد کردم که بگیرم شکن طره او

هم بزنجیر سر زلف مرا در هم بست

دید کوهی که بزنجیر وفا در بند است

در خم جعد سیه رفت بخلوت بنشست

 
sunny dark_mode