گنجور

 
کوهی

خوانده ام از عنده ام الکتاب

آیه طوبی لهم حسن المآب

باز گشتم بسوی آن حضرت

چون شنودم ز حق الیه متاب

لمن الملک گفت حسن و رخش

کرد از خود سئوال و داد جواب

ماه و خورشید خاک آن کوبند

شد بر آن در اقل ما فی الباب

به کلام فصیح حضرت حق

میکند با حبیب خویش خطاب

تا به بخشد مرا وصال ابد

کرم و لطف اوست بی پایاب

مطلب گفت غیر ما از ما

چه عطا به ز دیدن وهاب

عشق در جان ما جمال نمود

چون بدرگاه دل شدم بواب

همچو خورشید صبحگاهی بود

آن مه بدر کرد رفع حجاب

شاهد غیب گوش دل ما لید

گفت بی ماجری شدی درخواب

چون رسیدی به آفتاب قدیم

برگذر کوهیا ز آب تراب

 
sunny dark_mode