گنجور

 
خیالی بخارایی

گنجی ست عشق یار که عالم خراب اوست

بحری ست لطف دوست که گردون حباب اوست

گر صادقی چو صبح مزن جز به مهر دم

چون صدق عالمی ست که مهر آفتاب اوست

راه ادب گزین که سزاوار افسر است

هرسر که از طریق ادب بر جناب اوست

اندیشه از کشاکش روز حساب نیست

آن را که چشم بر کرم بی حساب اوست

دربند زلف یار نه تنها دل من است

هرجا دلی ست شیفتهٔ پیچ و تاب اوست

آهسته رو خیالی و دست از هوس بدار

زین خنگ تیز رو که مه نو رکاب اوست