گنجور

 
خیالی بخارایی

سنبل باغ رخت غالیه بو افتاده ست

شیوهٔ چشم تو بر وجه نکو افتاده ست

بادهٔ ناب به دور لب لعلت مثَلی ست

کاین چنین در دهن جام و سبو افتاده ست

تا رسد با تو به صد آبله گون پای سرشک

همه شب گرم دویده ست و به رو افتاده ست

از سر زلف و میان تو که رمزی ست لطیف

فرق تا مویِ میان یک سر مو افتاده ست

قصّهٔ حال من و گشتِ سر کوی بتان

از صبا پرس که بر هر سر کو افتاده ست

راست از چشم خیالیّ و خیال قد او

سروِ بستان ارم بر لب جو افتاده ست