گنجور

 
خیالی بخارایی

تا به خون ریزی غمت خنجر گرفت

کاکلت رسم جفا از سر گرفت

ماهِ رخسار تو را در جمع دوش

دید شمع و از خجالت درگرفت

لاله زآن دم ساقی بزم تو شد

کز سرمستی به کف ساغر گرفت

چون بلال خال مشکینت به خون

تشنه شد جا بر لب کوثر گرفت

از نم چشم خیالی عاقبت

سر به سر خاک درت گوهر گرفت