گنجور

 
خیالی بخارایی

بیا که بی خبران را خبر ز روی نکو نیست

وگرنه چیست که عکسی ز نور طلعت او نیست

دلا بسوز که بی سوز دل اگر به حقیقت

شمامهٔ نفس مجمر است غالیه بو نیست

طریق موی شکافی چه سود بی خبران را

ز سرّ آن دهنش چون وقوف یک سر مو نیست

گذار دست سبو ساقیا و پای خمی گیر

چرا که چارهٔ کار غمش به دست سبو نیست

اگر تو محرم رازی خموش باش خیالی

که گویِ عشق به چوگان مرد بیهده گو نیست