گنجور

 
خیالی بخارایی

به قتل خسته دلان غمزهٔ تو قانع نیست

وگرنه از طرف بنده هیچ مانع نیست

لبت چو دعویِ خون کرد غمزه تیغ کشید

حدیث منطقیان بی دلیل قاطع نیست

ز خدمت سگ کوی تو راحتی دیدم

به مردمی که کریم اند رنج ضایع نیست

به سعی ما سحری دولتی طلوع نکرد

چه سود کوشش بیچارگان چو طالع نیست

اسیر دام سر زلف توست مرغ دلم

قسم به طایر گردون که غیر واقع نیست

ز جام دور خیالی میِ غرور منوش

که شربتی ست فرح بخش لیک نافع نیست