گنجور

 
خیالی بخارایی

باد بر زلف تو بگذشت که عنبر بوی است

گل مگر روی تو دیده ست که خندان روی است

بیش از این نیست به نقش دهنت نسبت من

که میان من واو تا به عدم یک موی است

خون به جو می رود از دیدهٔ مردم زین غم

کآب رو در ره سودای تو آب جوی است

جست و جوی دل گم گشتهٔ ما بر لب توست

نشنیدی که لب لعل بتان دلجوی است

نه خیالی سخن از زلف تو می گوید و بس

هرکه دیوانهٔ عشق است پریشان‌گوی است