گنجور

 
خیالی بخارایی

روزگاری ست که از غایت نادانی خویش

چون خطت نامه سیاهم ز پریشانی خویش

آنچنان کفر سر زلف تو بدنامم کرد

که خجل می شوم از نام مسلمانی خویش

سرکشی نیست دلم را که تو را سجده نکرد

خاک راه تو نیازرد به پیشانی خویش

هیچکس از گنه عشق بتان توبه نکرد

که پشیمان نشد آخر ز پشیمانی خویش

عاقبت عشق ز رخ پردهٔ دعوی برداشت

تا خیالی کند اقرار به حیرانی خویش