گنجور

 
خیالی بخارایی

کجاست ساغر می تا به گردش آرندش

که عمر رفت و حریفان در انتظارندش

به حلقه یی که حساب سگان او گذرد

رقیب کیست که باری کسی شمارندش

دلم ز طرّه خوبان چگونه سر پیچد

چو ساعتی به سرِ خود نمی گذارندش

سرشک گر همه بگذشت بهر خاک درت

گذشته یی ست که با خاک می سپارندش

به روی تو گل از آن دم که خودفروشی کرد

ببین که بسته به بازار می برآرندش

چو نیست پیش بتان عزّتی خیالی را

به خواریی چه شود گر عزیز دارندش