گنجور

 
خیالی بخارایی

آب شد پیش لبت قند چو تر کردیمش

دم زد از روی تو آیینه نظر کردیمش

اشک رازِ دل غم دیده به مردم می گفت

بود نامحرم از این خانه به در کردیمش

تا دگر پیش رخت خیره نخندد گل سرخ

در چمن دوش به یک خنده دگر کردیمش

چشمت از حال دل بی خبران واقف نیست

گرچه از حال دل خویش خبر کردیمش

شب چو شد رنجه به دشنام خیالی سگ او

ما به اخلاص دعاهای سحر کردیمش