گنجور

 
خیالی بخارایی

یار درد بی دلان را دید و تدبیری نکرد

وز جفا کاری عفاک الله که تقصیری نکرد

من به ابرویش نظرها دارم و آن بی وفا

زان کمان هرگز مرا شرمندهٔ تیری نکرد

ای که چون آیینه کردی دعویِ روشندلی

از چه آه دردمندان در تو تأثیری نکرد

در حریم خاطر ارباب همّت ره نیافت

هرکه در عهد جوانی خدمت پیری نکرد

از سیه بختی خیالی سوی زلف سرکشش

پی نبرد از راه معنی تا که شبگیری نکرد