گنجور

 
خیالی بخارایی

مرا که دوش زِیادت زیاده دردی بود

غمی نبود چو مقصود یاد کردی بود

دلِ چو آهنت از آه و ناله نرم نشد

چرا که اینهمه پیش تو گرم و سردی بود

مرا هوای تو روزی وزید اندر سر

که حسنت از چمن عارض تو وَردی بود

گهی که عشق به کویت صلا طلب خیزد

ز راه صدق به هر گرد روی مردی بود

هنوز از گل رویت نداشت وجهی حُسن

که وجه عاشق درویش روی زردی بود

همین بس است به حشر آب رو خیالی را

که گِرد کوی تو افتاده همچو گردی بود