گنجور

 
خیالی بخارایی

ز غمزه چشم تو چون تیر در کمان آورد

خطت به ریختن خون من نشان آورد

کمند زلف تو یارب چه راهزن دزدی ست

که بُرد نقد دل ما و رو به جان آورد

به نازکی کمرت هر دلی که از مردم

ربوده بود به یک نکته در میان آورد

به یاد لطف عذار تو مردم چشمم

هزار بار دم آب در دهان آورد

گذشته بود خیالی ز کوی رسوایی

خیال زلف تواش باز موکشان آورد