گنجور

 
خیالی بخارایی

دل به یاد لب لعلت سخن از نوش نکرد

خون شد و حقّ نمک هیچ فراموش نکرد

زلف تو دست به تاراج دل ما نگشاد

ماه را تا ز شب تیره سیه پوش نکرد

هرکه در راه تو پا از سر همّت ننهاد

دست با شاهد مقصود در آغوش نکرد

ظاهراً نالهٔ جانسوز نی از جایی بود

که زدندش به دهن آخر و خاموش نکرد

ماجرایی که ز دل اشک خیالی می گفت

سخنی بود چو دُر لیک کسی گوش نکرد