گنجور

 
خیالی بخارایی

دل جز به غمت خاطر خوشنود ندارد

وز عمر به جز وصل تو مقصود ندارد

بر سوختهٔ آتش غم مرحمتی کن

امروز که حلوای لبت دود ندارد

آن بخت که یابم ز دهان تو نشانی

بسیار طلب کردم و موجود ندارد

از دست مده نقد دلم را که به آخر

بسیار پشیمان شوی و سود ندارد

ز آن گونه به درد تو دل ریش خیالی

خود کرد که اندیشهٔ بهبود ندارد