گنجور

 
خیالی بخارایی

تا ز خاک قَدَمَت باد خبر می‌آرد

سرمه را دیده کجا پیش نظر می‌آرد

باد صدبار سر زلف تو را جانب رخ

می‌برد تا که شبی را به سحر می‌آرد

هر معمّا که به صد خون جگر گفت دلم

اشک می‌آید و چون آب به در می‌آرد

پا منه بر سرِ آن رهگذر ای دل گستاخ

سروِ ما را چو از این راه گذر می‌آرد

هر شبی اشک خیالی ز ره دریا بار

پیش کش نزد خیال تو گهر می‌آرد

 
 
 
عطار

دم عیسی است که بوی گل تر می‌آرد

وز بهشت است نسیمی که سحر می‌آرد

یا نه زان است نسیم سحر از سوی تبت

کاهویی آه دل سوخته‌بر می‌آرد

یا صبا رفت و صف مشک ختن بر هم زد

[...]

سعیدا

صبحدم از شب وصل تو اثر می آرد

آفتاب از سر کوی تو خبر می آرد

دیگر از روز قیامت نهراسد هرگز

هر که با من شب هجری به سحر می آرد

می توان گفت دل آینه را از سنگ است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه