گنجور

 
سعیدا

صبحدم از شب وصل تو اثر می آرد

آفتاب از سر کوی تو خبر می آرد

دیگر از روز قیامت نهراسد هرگز

هر که با من شب هجری به سحر می آرد

می توان گفت دل آینه را از سنگ است

که به روی تو چنین تاب نظر می آرد

مزهٔ چاشنی لعل تو در کام خیال

داند آن کس که به صد خون جگر می آرد

مفلسی باعث تکمیل کسی می گردد

هر که بی زر چو شود رو به هنر می آرد

آسمان بوقلمون ساز اگر نیست چرا

هر زمان در نظرم رنگ دگر می آرد

فکر پاپوش چها گردن مردم خم کرد

چه بلاها به سر کوه، کمر می آرد

بینوایی است نوابخش سعیدا که درخت

برگ می ریزد و آن گاه ثمر می آرد

 
 
 
عطار

دم عیسی است که بوی گل تر می‌آرد

وز بهشت است نسیمی که سحر می‌آرد

یا نه زان است نسیم سحر از سوی تبت

کاهویی آه دل سوخته‌بر می‌آرد

یا صبا رفت و صف مشک ختن بر هم زد

[...]

خیالی بخارایی

تا ز خاک قَدَمَت باد خبر می‌آرد

سرمه را دیده کجا پیش نظر می‌آرد

باد صدبار سر زلف تو را جانب رخ

می‌برد تا که شبی را به سحر می‌آرد

هر معمّا که به صد خون جگر گفت دلم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه