گنجور

 
خیالی بخارایی

تا جان ز وفای دهن تنگ تو دم زد

از شهر بقا خیمه به صحرای عدم زد

یارب چه بلایی تو ندانم که به عالم

هرجا قدم آورد قدت فتنه علَم زد

چون ماه نو از دیده نهان گشت یقین شد

کز فتنهٔ ابروی تو ترسید که خم زد

تا کلک قضا نقش رخ و زلف تو بندد

از غالیه بر صفحهٔ خورشید رقم زد

باشد که به جایی رسد از عشق خیالی

چون از سر اخلاص در این راه قدم زد