گنجور

 
بیدل دهلوی

روزی ‌که قضا سر خط آفاق رقم زد

گفتم به ‌جبینم چه‌نوشتندقلم‌زد

غافل مشوید از نفس نعل درآتش

سرتا قدم شمع درین بزم قدم زد

چون مو به نظر سخت نگون‌سار دمیدیم

فواره این باغ به غربال علم زد

ساز طرب محفل اقبال شکست است

جامی‌که شنیدی تو قلک بر سر جم زد

زین خیره نگاهی ‌که شهان راست به درویش

پیداست که بر چشم یقین گرد حشم زد

واعظ به تکلف ندهی زحمت مستان

از باده نخواهد لب ساغر به قسم زد

صد شکر که چون صبح نکردیم فضولی

با ما نفسی بود که بر آینه کم زد

خواب عجبی داشت جهان لیک چه حاصل

دل‌ کرد جنونی‌ که نفس تا به عدم زد

فریاد که یک سجده به دل راه نبردیم

کوری همه را سر به در دیر و حرم زد

اقبال عرق کرد ز سامان حبابم

تا کوس به شهرت زند از شرم به نم زد

یارب دم پیری به چه راحت مژه بندم

بی‌ سایه شد آن ‌گوشهٔ دیوار که خم زد

بیدل سپر افکند چو مژگان ز ندامت

دستی ‌که ز دامان تو می‌ خواست بهم زد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
خیالی بخارایی

تا جان ز وفای دهن تنگ تو دم زد

از شهر بقا خیمه به صحرای عدم زد

یارب چه بلایی تو ندانم که به عالم

هرجا قدم آورد قدت فتنه علَم زد

چون ماه نو از دیده نهان گشت یقین شد

[...]

صغیر اصفهانی

هر کس نه بعشق از سر اخلاص قدم زد

از پای درافتاد و بسر دست ندم زد

آن یار عرب زادهٔ مابین که دو ترکش

یغمای عرب کرد و شبیخون بعجم زد

خون دل عشاق ز مژگان سیه ریخت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه