گنجور

 
خیالی بخارایی

به جهان لطیف طبعی که ز خود ملال دارد

ز غم رخش چه گویم که دلم چه حال دارد

قدحی که جان زارم نه به یاد او بنوشد

غم او حرام بادم دل اگر حلال دارد

به چمن که نسخه بُرد از دهن و رخش ندانم

که درون غنچه خون است و گل انفعال دارد

گنهی چو آید از سر بنهم بر آستانش

به امید آنکه روزی دو سه پایمال دارد

چه عجب اگر برم پی به حدایق میانش

به معانی خیالی که همین خیال دارد