گنجور

 
خیالی بخارایی

اگر چه صاحب معنی همه هنر باشد

چو بی خبر بود از عشق، بی خبر باشد

دلا چو طالب غیری ز عشق لاف مزن

تو عاشق دگری عاشقی دگر باشد

اگرچه از پس هر تیرگی ست روشنی یی

ولی عجب که شب هجر را سحر باشد

چو گفتمش گذر از راه لطف جانب من

به خنده گفت تو را خود از این گذر باشد

خوش است درّ خوشابِ سرشک بر وجهی

که پیش رویِ تو آن نیز در نظر باشد

نظام کار خیالی ز چهرهٔ زرد است

بلی به دولت زر کارها چو زر باشد