گنجور

 
خیالی بخارایی

از مخزن دل دیده هر آن دُر که بر آورد

چون مردمیی داشت روان در نظر آورد

المنّة لله که صبا گرچه دلم برد

بر بوی توام آمد و از جان خبر آورد

کس نیست که آرد ز توام شربت دردی

جز غصّه که خون دل و داغ جگر آورد

نابرده هنوز از دل من بار فراقت

بار دگر آمد غم و بار دگر آورد

بر بوی تو هرجا که شدم رایحهٔ مشگ

پی برد من شیفته را درد سر آورد

از حال پریشان خیالی خبری برد

ز آن طرّه پیامی که نسیم سحر آورد