گنجور

 
خواجوی کرمانی

ای لب میگون تو هم شکر و هم شراب

وی دل پرخون من هم نمک و هم کباب

خطّ و لب دلکشت طوطی و شکرّستان

زلف و رخ مهوشت تیره شب و ماهتاب

موی تو و شخص من پر گره و پرشکن

چشم تو و بخت من مست می و مست خواب

گر تو بتیغم زنی کز نظرم دور شو

سایه نگردد جدا ذرّه ئی از آفتاب

لعل تو در چشم من باده بود در قدح

مهر تو در جان من گنج بود در خراب

صعب تراز درد من در غم هجران او

دوزخیانرا بحشر هیچ نباشد عذاب

ای تن اگر بیدلی سر ز کمندش مپیچ

وی دل اگر عاشقی روی ز مهرش متاب

لعبت چشمم دمی دور نگردد ز اشک

زانک نگیرد کنار مردم دریا ز آب

روی ز خواجو مپوش ورنه بر آرد خروش

بر در دستور شرق آصف گردون جناب