گنجور

 
خواجوی کرمانی

به بوی زلف تو دادم دل شکسته به باد

بیا که جان عزیزم فدای بوی تو باد

ز دست ناله و آه سحر به فریادم

اگر نه صبر به فریاد من رسد فریاد

چو راز من بر هر کس روان فرو می‌خواند

سرشک دیده از این روز چشم من بفتاد

هنوز در سر فرهاد شور شیرینست

اگرچه رفت به تلخی و جان شیرین داد

ز مهر و کینه و بیداد و داد چرخ مگوی

که مهر او همه کینست و داد او بیداد

ببست بر رخ خور آسمان دریچه‌ی بام

چو پرده زان رخ چون ماه آسمان بگشاد

ز بندگی تو دارم چو سوسن آزادی

ولی تو سرو خرامان ز بندگان آزاد

گمان مبر که ز خاطر کنم فراموشت

ز پیش می‌روی اما نمی‌روی از یاد

ز باد حال تو می‌پرسم و چو می‌بینم

حدیث باد صبا هست سر به سر همه باد

اگر تو داد دل مستمند من ندهی

به پیش خسرو ایران برم ز دست تو داد

بر آستان محبت قدم منه خواجو

که هر که پای درین ره نهاد سر بنهاد

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
رودکی

جهان به کام خداوند باد و دیر زیاد

برو به هیچ حوادث زمانه دست مداد

درست و راست کناد این مثل خدای ورا

اگر ببست یکی در، هزار در بگشاد

خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد

[...]

کسایی

خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد

که گاه مردم ازو شادمان و گه ناشاد

مباش غمگین یک لفظ یاد گیر لطیف

شگفت و کوته ، لیکن قوی و با بنیاد

فرخی سیستانی

یمین دولت شاه زمانه با دل شاد

بفال نیک کنون سوی خانه روی نهاد

بتان شکسته و بتخانه ها فکنده ز پای

حصارهای قوی بر گشاده لاد از لاد

هزار بتکده کنده قوی تر از هرمان

[...]

قطران تبریزی

همی ستیزه برد زلف یار با شمشاد

شگفت نیست گر از وی همیشه باشم شاد

گهی بپیچد و بستر بسیجد از دیبا

گهی بتازد و زنجیر سازد از شمشاد

ز قیر بر گل خندان هزار سلسله بست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه