گنجور

 
خواجوی کرمانی

عشقست که چون پرده ز رخ بازگشاید

در دیده ی صاحب نظران حسن نماید

حسنست که چون مست ببازار برآید

در پرده ئی هر زمزمه ی عشق سرآید

گر عشق نباشد کمر حسن که بندد

ور حسن نباشد دل عشق از چه گشاید

گر صورت جانان نبود دل که ستاند

ور واسطه ی جان نبود تن بچه پاید

خورشید که در پرده ی انوار نهانست

گر رخ ننماید دل ذرّه که رباید

بی مهر دل سوخته را نور نباشد

روشن شود آن خانه که شمعیش درآید

گر ابر نگرید دل بستان ز چه خندد

ور می نبود زنگ غم از دل چه زداید

خواجو اگر از عشق بسوزند چو شمعت

خوش باش که از سوز دلت جان بفزاید

خواهی که در آئینه رخت خوب نماید

آئینه مصفّا و رخ آراسته باید

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

اندی که امیر ما باز آید پیروز

مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید

پنداشت همی حاسد: کو باز نیاید

باز آمد، تا هر شفکی ژاژ نخاید

مسعود سعد سلمان

همواره سوی خدمت مداح گراید

مدحی که جز او را بود آن مدح نشاید

بر باره چو بنشیند و از راه درآید

گویی که همی باره گردون را ساید

سنایی

هر کو به خرابات مرا راه نماید

زنگ غم و تیمار ز جانم بزداید

ره کو بگشاید در میخانه به من بر

ایزد در فردوس برو بر بگشاید

ای جمع مسلمانان پیران و جوانان

[...]

انوری

بر کار جهان دل منه ایرا که نشاید

کین خوبی و ناخوبی هم دیر نپاید

چندان که بگفتم مهل کاخر روزی

آن سیم سیه گردد و آن حلقه بساید

پندم نپذیرفتی و خوکی شدی آخر

[...]

مولانا

چون بر رخ ما عکس جمال تو برآید

بر چهره ما خاک چو گلگونه نماید

خواهم که ز زنار دوصد خرقه نماید

ترسابچه گوید که «بپوشان که نشاید»

اشکم چو دهل گشته و دل حامل اسرار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه